مجموعه شعر و دکلمه از پیامبر اکرم (ص)
سایت جدید تاریخی فرهنگی قرآنی 2
m5736z
blog.ir.
مجموعه شعر و ... از پیامبر اکرم (ص)
بلغ العلي بکماله / کشف الدجي بجماله/ حسنت جمع خصاله/ صلواعليه و آله
اين کلام سعدي بزرگ است و او در جايي ديگر مي فرمايد:
ماه فروماند از جمال محمد سرو نرويد به اعتدال محمد
بايد اذعان کرد که در وصف خلق نيکوي محمد بن عبدالله همه سخنوران داد سخن داده اند توصيف کسي که در ذهن کودکانه آدم بلوغ کاشت، انسان به کمال رسيد و دستيابي به انسان کامل ميسر شد رسولي که فرمود من براي اتمام مکارم اخلاق مبعوث شدم پيامبري که حلم را سيد اخلاق مي دانست.
الحلم سيد الاخلاق انسان هميشه و بيش از همه چيز به مکارم اخلاق و معلم الهي نياز دارد به همين لحاظ رسول نوراني ما فرمود: انما بعثت معلما من معلم مبعوث شدم اين معلم سراپا مشتاق و اين معلم درد اصلي در بشر را شناخت و نسخه علاج - قرآن- را به عنوان معجزه خويش نثار انسان راه مقصود گم کرده کرد.
آمد در آن سياهي ممتد رسول نور آمد که نور را برساند به کوه طور
مي آمد و ملائکه در پيش پاي او در وجد و در سماع به اذن خداي او
با حضور و بروز آن ملکوتي مرد، بنيان ظلم و ستم، جهل و خرافات متزلزل شد ابر قدرت ايران و روم که حاضر نبودند جماعت عرب، همان عرب سوسمارخور و دختر زنده به گور کن را به مستعمره خود افزوده کنند در مقابل اين محمد عربي تسليم شدند سعدي چه عالي فرمود:
دوستان منع کنندم که مده دل به عرب من چگونه ندهم دل که محمد عرب است
محمد عربي که آبروي هر دو سراست با بيان مهر و خلق نيکو صيد اهل نظرکرد بتخانه ها مسجد شد و مساجد محل جنگ و حرب با شيطان، با حضور نور نبي(ص) کار شيطان سخت تر شد و کاخ ظلم ترک خورد. ابر قدرت ايران و روم که شبيه ابر قدرت هاي آمريکا و شوروي امروز بودند به کرشمه اي فرو ريختند. راستي چه مشابهتي است بين آن رسول و اين روح الله. پدر فاطمه شاعر و ساحر نبود تصور و تخيل نبود حقيقتي به روشني آفتاب و به زلالي آب به صدايي بلند فرمود: بگوييد لا اله الا الله تا رستگار شويد.
هر چه بت و بتگر را نفي کرد و به ذهن آدم الله را هديه داد تا کلمه لا اله الا الله بر زبان ها جاري شود. امام خميني هم به مدد مسيحاي جدش رسول اسلام همان پرحم لا اله الا الله را بر قلل رفيع جهان برافرازد با انقلاب امام کمونيسم محو شد و کميت امپرياليسم لنگ مي زند آن فرياد توحيدي از گلوي روح الله بلند شد و پرچم امام به نايبش آيت الله خامنه اي رسيد و اين راه تا ظهور نور مهدي ادامه دارد امام ما فرمود: «تا ظلم هست مبارزه هست و تا مبارزه هست ما هستيم»به راستي که افسانه سخن بدين درازي نشود مي زلال وحدت در کف سلسله نوبت جوشش زد و هنوز مي جوشد.
خوشا دلي که بنوشد مي از سبوي محمد بيفتد از سر مستي به جستجوي محمد
کلام وحي به واسطه حقيقت و نياز بشر اعصار و قرون دوش به دوش، گوش به گوش و دست به دست گشت تا حالا به ما رسيده و از هر پنج نفر آدم روي کره زمين يک تن مسلمان است و زلال اسلام روز به روز و لحظه به لحظه فراگيرتر مي شود مسلمين دارند به وحدت مي رسند و ابر ظلمت ها از وحدت ايشان هراس دارند.
قدح قدح مي وحدت بنوشد از خم احمد کسي که معتکف آيد به پاي کوي محمد
شيفتگان موي او معتکفان کوي مقصود و منصور علي(ع) به حقيقت امام و ولايت فقيه پي برده اند و مردم امروز خوب مي دانند تنها راه و اتصال به درياي دين اطاعت از ولي امر و ولايت مطلقه فقيه است. ولايت فقيه امتداد کربلا، غدير و مبعث است. راه روشن و نوراني نبي اسلام به ولايت و النهايه به ظهور آخرين خم سربسته امامت مي رسد. ابهت و عظمت محمد(ص) به فرزندانش روح الله و سيد علي رسيده و شمه اي از حماسه ولايت حزب الله را خلق کرده و به قول قرآن، حزب الله غالب است و زمين به وارثان اصلي خود يعني مستضعفين خواهد رسيد. خفاش هاي مخالف نور نمي توانند مقابل خورشيد ولايت ديوار فراق بکشند. و وحدت گل درخت توحيد است من و تو به برکت اسلام ما شديم. تازه گفتيم: اين ما و من نتيجه بيگانگي بود صد دل به يکدگر چو شود آشنا يکي است
يکي شدن را پاس داريم تا رسول اکرم(ص) بر ما مبعوث شود و در قلب هايمان ظهور کند که اگر چنين شود کمترين حاصلش اين است که ديگر موازيان به ناچاري نيستيم. بلکه به جاي بر هم بودن با هم بودن را جشن مي گيريم. پيامبر اسلام دندانش شکست که دل مسلمين از نفاق نشکند قرآن فرمود منافقين از کفار هم بدترند و امروز نفاق کهنه و نو بر آن است که بين مسلمين شکاف و تفرقه ايجاد کند دل از تفرقه بيزار است اگر اسلام در ما تجلي کند همه يک حرف را زمزمه مي کنيم و همه با هم مي گوييم:
لا حول و لا قوه الا بالله العلي العظيم همه مي گوييم نيست خدايي جز خداي يگانه هميشه شيطان ها از جدايي ها استفاده کرده و جمع ما را پريشان کرده اند امروز براي پاس داشتن مبعث، غدير و کربلا که به قول قزوه عزيز: ابتداي کربلا مدينه نيست ابتداي کربلا غدير بود
بايد دور ولايت پروانه وار بگرديم و براي به دست آوردن لبخند پيامبر اسلام(ص) همه با هم بگوييم.
نام احمد نام جمله انبياست چون که صد آمد نود هم پيش ماست
رفت خميني چون پيمبر ولي خامنه اي همچو علي پيش ماست
آن شب سکوت خلوت غار حرا شکست با آن شکست، قامت لات و عزا شکست
آمد به گوش ختم رسولان ندا بخوان مُهر سکوت لعل بشر زان ندا شکست
با خواندن نخوانده الفبا طلسم جهل در سرزمین رکن و مقام عصا شکست
آدم به باغ خلد خدا را سپاس گفت تا سدّ ظلم و فقر به ام القرا شکست
نوح نبى به ساحل رحمت رسید و خورد طوفان به پاس حرمت خیرالورا شکست
بر تخت گل نشست در آتش خلیل حق تا ختم الانبیا گل لبخند را شکست
عیسى مسیح مُهر نبوّت به او سپرد زیرا که نیست دین ورا تا جزا شکست
آمد برون ز غار حرا میر کائنات آن سان که جام خنده باد صبا شکست
در خانه رفت و دید خدیجه که مىدهد از بوى خویش مُشک غزال ختا شکست
بر دور خویش کهنه گلیمى گرفت و خفت آمد ندا که داد به خوابش ندا شکست
یا «ایّها المدّثر»ش آمد به گوش و گفت باید که سدّ درد ز هر بینوا شکست
قانون مرگ زنده به گوران به گورکن کز مرگ دختران نرسد بر بقا شکست
آماده بهر گفتن تکبیر کن بلال چون مىدهد به معرکه خصم دغا شکست
اینک به خلق دعوت خود آشکار کن هرگز نمىخورد به جهان دین ما شکست
برخیز و بت شکن که على دستیار توست کز بت نمىخورد على مرتضى شکست
طعن ابى لهب نکند رنجه خاطرت کو مىخورد ز آیه «تبّت یدا» شکست
«ژولیده» گفت از اثر وحى ذات حق آن سکوت خلوت غار حرا شکست
شاعر : ژولیده نیشابوری
ستاره اي بدرخشيد و ماه مجلس شد حافظ شيرازي
ستاره اي بدرخشيد و ماه مجلس شد دل رميده ما را انيس و مونس شد
نگار من كه به مكتب نرفت و خط ننوشت به غمزه مسئله آموز صد مدرس شد
به بوي او دل بيمار عاشقان چو صبا فداي عارض نسرين و چشم نرگس شد
به صدر مصطبه ام مي نشاند اكنون دوست گداي شهر نگه كن كه مير مجلس شد
طربسراي محبت كنون شود معمور كه طاق ابروي يار منش مهندس شد
لب از ترشح مي پاك كن براي خدا كه خاطرم به هزاران گنه موسوس شد
كرشمه تو شرابي به عارفان پيمود كه علم بي خبر افتاد و عقل بي حس شد
چو زر عزيز وجودست شعر من آري قبول دولتيان كيمياي اين مس شد
خيال آب خضر بست و جام كيخسرو به جرعه نوشي سلطان ابوالفوارس شد
ز راه ميكده ياران عنان بگردانيد چرا كه حافظ از اين راه برفت و مفلس شد
اين همه كشته مي ارزد به محمد شدنت
وسعت مكه تب آلود مقيد شدنت هيجان دو جهان لال زبانزد شدنت
آيه در آيه به تدريج به معراج درا دهن جن و ملك آب موكد شدنت
تو به درياي لك الحمد تعلق داري كمر جذر، شكست از خبر مد شدنت
تو همان نور زمين آمده حق هستي كه به فانوس دل افروخته بايد شدنت
زنده در گور شدن ها به فدايت اي عشق اين همه كشته مي ارزد به محمد شدنت
اين لب تر شده توست و يا اقيانوس؟ آسمان است و يا سايه بي حد شدنت؟
پر جبريل اگر از شعشعه سدره نسوخت سوخت از جذبه نزديك به گنبد شدنت
نفس ريخته در سينه عشقي و هنوز خواب آيينه بر آشفته از آمد شدنت
سعي ابليس، به سرسختي ات ايمان آورد نرسيده است، به يك لحظه مردد شدنت
جمال محمد (ص
شيفته سيرت نکوي محمد(ص) خلق جهان محو نور روي محمد(ص)
ديده گرش صد هزار بار ببيند سير نخواهد شدن ز روي محمد(ص)
نيست مهي در فلک به نور جمالش نيست گلي در چمن به بوي محمد(ص)
سلسله کائنات و رشته هستي بسته سراسر به تار موي محمد(ص)
خوي محمد شعار ساز که خويي نيست پسنديده تر زخوي محمد(ص)
ره نبرد سوي شاهراه حقيقت تا نبرد ره کسي به سوي محمد(ص)
هيچ دلي خالي از محبت او نيست پر شده عالم ز گفتگوي محمد(ص)
زنده شود از نسيم صبح وصالش هر که بميرد در آرزوي محمد(ص)
صبح قيامت که سر ز خاک برآرد دل رود اول به جستجوي محمد(ص)
يارب در روز رستخيز، مريزان آبروي ما به آبروي محمد(ص)
خوشه نچيني «رسا» ز خرمن فيضش تا ننهي سر به خاک کوي محمد(ص)
خلعت رسالت
اي شه بطحا مهِ مکي لقب فخر امم سيّد طاها نسب
خيز ز جا اي شه عالي جناب از رخ توحيد برافکن نقاب
موسم آن شد که به عز و وقار راز نهان را بکني آشکار
مقصد و مقصود خداي ودود ذات تو بود از همه غيب شهود
خيز و بِکن جلوه که خلق جهان در تو ببينند خدا را عيان
خلق مجازند و حقيقت تو باش مرشد احکام شريعت تو باش
خيز و جهان را ز نو آباد کن مردم آن را همه ارشاد کن
از يد حق باده وحدت بنوش خلعت زيباي رسالت بپوش
چشم تو روشن که خداي جهان کرد تو را خاتم پيغمبران
داد به تو خلعت پيغمبري بر همه خلق جهان برتري
خيز و بگو نام خدا را بلند گر برسد بر تو ز اعدا گزند
اجر تو را حضرت يزدان دهد سلطنت عالم امکان دهد
ذاکر از اين واقعه آمد به شور گشت قرين با همه عيش و سرور
واقعه اي در دل كوه
غنوده كعبه و ام القري به بستر خواب ولي به دامن غار حرا دلي بي تاب
نخفته، شب همه شب، ديده خدا بينش ز ديده رفته به دامن سرشك خونينش
بسان مرغ شباهنگ ناله سر كرده به كوه، ناله جانسوز او اثر كرده
دلش، لبالب اندوه و محنت و غم بود به كامش، از غم انسان شرنگ ماتم بود
وجود وي همگي درد و التهاب شده ز آتش دل خود همچو شمع آب شده
كه پيك حضرت دادار، جبرئيل امين عيان به منظر او شد، خطاب كرد چنين:
بخوان به نام خدايي كه رب ما خلق است پديد آور انسان ز نطفه و علق است
بخوان كه رب تو باشد ز ما سوا اكرم كه ره نمود بشر را، به كاربرد قلم
به گوش هوش چو اين نغمه سروش شنيد هزار چشمه نور از درون او جوشيد
ز قيد جسم رها شد، به ملك جان پيوست شكست مرز مكان را، به لا مكان پيوست
درون گلشن جانش شكفت راز وجود گشود بار در آن دم به بارگاه شهود
به بزم غيب چو تشريف قربتش دادند در آن مشاهده منشور عزتش دادند
چو غرقه گشت وجودش به بحر ذات احد غبار ميم، بشد زايل از دل احمد
به بي نشاني مطلق ازو نشان برخاست حجاب كثرت موهوم از ميان برخاست
دوباره چون به مكان، رو، ز لامكان آورد اميد و عشق و رهايي به ارمغان آورد
درود و رحمت وافر، ز كردگار قدير بر آن گزيده يزدان، بر آن سراج منير
مكه امشب غرق نوري ديگر است آسمان روشن ز نوري ديگر است
شب بوَد آبستن رازي بزرگ در حجاب مكه اعجازي بزرگ
سر بسوي كوه و صحرا ميكشد انتظار صبح فردا ميكشد
پاي تا سر شوق و سر تا پا نگاه شاهد مردي كه ميآيد ز راه
رادمردي كو بوَد خيرالورا آفتابي كآن بتابد از حرا
ساحت غار حرا عرش نماز گلشن بشكفتن گلهاي راز
محفل انس خليلي ديگر است كو حبيب و از خليل اولاتر است
آن مبارك صحنه، طور احمديست جلوهگاه عشق و نور احمدي ست
چون شود گرم مناجات و دعا گم شده در جذبه عشق خدا
آيدش در جلوه، نور كردگار وز ميان نور، بانگي آشكار
كي محمد اي رسول ما بخوان خيز و باسمِ ربك الاعلي بخوان
تو رسولستي و قرآنت كتاب انبيا چون انجم و تو آفتاب
كن سخن آغاز از رب الفلق آنكه انسان آفريده از علق
آن ندا وحي و منادي جبرئيل پيك پيغام خليلي بر خليل
احمد امي لقب، لب باز كرد با منادي هم ندا آواز كرد
شد دلش آئينه ذات ودود خواند از اين آيات هر رازي كه بود
روح عالم جان گرفت از جان وحي شد دهانش چشمه جوشان وحي
صبح رويش مطلع الانوار شد سينه او مخزنالاسرار شد
در حرا فرمان حرّيت گرفت وز خدا تاج عبوديت گرفت
بنده، حق را محرم درگاه شد ابن عبدالله، عبدالله شد
از عبادت با خدا همراز گشت در ميان انبيا ممتاز گشت
بهترين وصفش كمال بندگيست چون محمد ذات حق را بنده كيست؟
اي محمد اي بزرگ رهبران عقل اول، آخر پيغمبران
اي رخت در محفل توحيد، شمع هر چه حسن و لطف و رحمت در تو جمع
پاسخ هر دين و آئين دين توست مكتب عدل و شرف آئين توست
اي وجودت رحمة للعالمين فيض عامت شامل مستضعفين
نك ببين كز بعد اعصار و قرون باز ما را مكتبت شد رهنمون
بعثتت در عصر ما تجديد شد كشور ما كشور توحيد شد
مكتب عشق و شهادت زنده شد زنده دين زان چشمه ارزنده شد
پاسداران پاس اين مكتب دهند آبرو بر مكتب و مذهب دهند
باز برپا ماجرايي ديگر است كشور ما رزمگاه خيبر است
باز فرياد علي آيد به گوش حمزه از سوي دگر دارد خروش
دشت و دامن باز نقش خون گرفت از ارس تا ساحل كارون گرفت
باز شد در كشور ما پاي جنگ كشور ما سوخت در غوغاي جنگ
شعله عشقت چراغ راه شد پرچمت برپا ز روح الله شد
اندرين غوغا كه ما اسلاميان سخت در جنگيم با صداميان
ابن ملجمها به ميدان تافته هر طرف سنگ نفاق انداخته
طعنه بر امر شهادت ميزنند دم ز تضعيف ولايت ميزنند
گر كه نادانسته يا دانستهاند پشت دين و مملكت بشكستهاند
از نفاق افكن حمايت ميكنند وز امام خود شكايت ميكنند
گوي با آنكس كه از جهل مزيد اين شهيدان را نميداند شهيد
ديد او از ديده صدامي است كين نه رسم مكتب اسلامي است
جوشش خون شهيدان خدا باز گرداند ولايت را به ما
اي ز مهر و مه جهان افروزتر وي به اسلام از همه دلسوزتر
بخش عزت امت اسلام را سرنگون كن دولت صدام را
رحمتي اين ملت آگاه را سرفرازي بخش روح الله را
رهبر ما را تو بهروزي بده ارتش ما را تو پيروزي بده
بر «مؤيد» كن نظر اي فيض عام تا نلغزد پايش از خط امام
اينك اي پيغمبر ختمي مآب حال ما را از مقال ما بياب
به نام نامي احمد (ص
خوشا دلي که بنوشد مي از سبوي محمد بيفتد از سرمستي، به جستجوي محمد!
قدح قدح ، مي وحدت بنوشد از خم احمد کسي که معتکف آيد به پاي کوي محمد
زترکتازي دوران شود مصون و بخندد هر آن که بسته زجان، دل به تار موي محمد
هم آفتاب فلک روشن از جمال منيرش، هم آبروي دو عالم زآبروي محمد
شود سحر شب هجران، زيمن مقدم جانان چو چشم دل بگشايي به ماه روي محمد
زبان الکن ما را به وصف او رمقي کو؟ مگر علي بسرايد زخلق و خوي محمد
تمام غصه اميرا ! بود از اينکه مبادا: تو دلشکسته بميري؛ در آرزوي محمد
شعری بدون نقطه در وصف پیامبر (ص)
محمود مسلم ملائک امار مطاع در ممالک
هم سالک و هم سلوک و مسلوک او مالک و ماسواه مملوک
هر حکم که داد هر دل آگاه سر لوحه حکم اسم الله
اسمی که در او دوای هر درد اسمی که روای مرئه و مرد
اسمی که مراد آدم آمد اسمی که سرود عالم آمد
سوداگر اگر در او دل آسود سودا همه سود دارد و سود
مر همدم کردگار عالم کی هول و هراس دارد و همّ
دل در حرم مطهر او گل گردد و هم معطّر او
هر دل که ولای وصل دارد همواره هوای وصل دارد
موسی که هوای طور دارد کی دل سر وصل حور دارد
ای وای مر آدم هوس را دل داده کام سگ مگس را
در وصل صمد رسد رصدگر در اسم احد رود سراسر
درگاه سحر مراد سالک دادار دهد علی مسالک
لوح دل آملی اوّاه دارد صور ملائک الله
هنوز پس از چهارده قرن، صدايت را مي شنوم
هنوز پس از چهارده قرن، صدايت را مي شنوم صداي روشنت را، از پس ديوارهاي قرون صداي ضجه بتها را، كه مي شكستي شان و صداي انسانيت را، كه با تو نفسي تازه يافته بود و از زير گورهاي جهالت و خروارها خاك تعصب و بي ريشگي به سمت آسمان وحي پلك ميگشود و حقيقت انسان را مشاهده مينمود. صدايت را مي شنوم كه بر پيكر صخرههاي سنگي موهوم و بتهاي جاهلي لرزه افكنده. هنوز نسيم پيامت مي وزد كه آتش نمروديان را خاموش ساخت و طرحي از گلستان حقيقت انداخت. از حرا پايين بيا و «قولوا لااله الاالله تفلحوا» را دوباره فريادكن؛ تا زمين زير گام هايت دوباره جان گيرد، تا اين بار، عصر منجمد آهن و ابر رايانه و موشك، در برابر خورشيد نگاه تو ذوب شود؛ تا لات و عزيهاي نوپديد، جاودانگي پيام تو را باور كنند و در خود فرو ريزند. صدايت را هنوز مي شنوم؛ دوباره بيا و از شكستن بگو و از ساختن از عطر بال جبرئيل بگو و از وحي از پرواز بگو و از رسيدن از عشق بگو و از لاهوت از ملكوت
زمان در انتظار انقلابي بزرگ است و به دنبال آن انقلابي بزرگ،
كه پس از چهارده قرن غفلت و دلواپسي، لابه لاي همه هياهوهاي مدرن
از تو ميگويد، از عشق، از انسان، از خدا او مي آيد تا انسانيت، نفسي دوباره يابد و بار ديگر انسان خفته در زير خروارها جهل و تعصب رها شود از خود هنوز از پس ديوار قرون، صدايت را مي شنوم
و صداي او را كه صداي توست؛ كه سرشار از عطر خوش وحي است؛ كه مژده آمدنش را خود دادهاي
او كه پيام آشناي حرا را، دوباره در جان مان جلا ميبخشد
اينك در سايه سار نامت ايستادهايم و بعثت را دوباره فرياد ميكشيم
و از دوردست، چشم به راه غبار سواري هستيم كه ميآيد
از حراي غيبت، و پرچم سبز توحيد بر دوش او ميآيد و زمين زير گام هايش جاني دوباره مي گيرد....
از پس خوابي كوتاه، سر از زمين ماسهاي غار حرا برگرفت. هوا خنكايي لرزآور داشت. شب، گويي به نيمه خود رسيده بود. محمد(ص)، سر سوي بيرون چرخانيد: به آسمان، هلال لاغر ماه، نور كم جان خويش را بر كوه هاي حرا و دشت گسترده جنوبي افشانده بود. مكه، طبيعت پيرامون آن و سر به سر جهان، در خوابي ژرف غرقه بودند. سكوتي سنگين و غريب، هستي را يكسره در خود فرو برده پيچيده بود. محمد، پيشتر بسيار نيمه شبان را با بيداري سپري ساخته بود؛ ليك، آن مايه سكوت و آرامش را، هرگز نه شنيده و نه احساس كرده بود. محمد به هر گوشه آسمان كه نگريست او را ديد. پس، صدايي به لطافت باران و خوشنوايي آواي جويباران از او برخاست: ـ اي محم........د! محمد با لرزهاي آشكار در صدا، پاسخ گفت: بــ........بله؟ ـ بخـ.........وان! ـ من......؟! چــ......چه بخوانم!؟ ـ نام خدايت را! ـ چـ.... چگونه بخوانم؟ ـ بخوان به نام پروردگارت كه بيافريد. محمد، هم نوا با آن موجود آسماني، خواندن آغازيد: ـ .... آدمي را از لختهاي خون آفريد. بخوان؛ و پروردگار تو، ارجمندترين است همو كه به وسيله قلم آموزش داد و آدمي را، آنچه كه نميدانست، آموخت... خواندن پايان يافته بود. صداي آسماني، فرو خفت. آنگاه، ديگربار، گوينده آن به هيأت نخستين درآمد؛ و آن توده نور آسماني، به يكباره كمرنگ، و سپس ناپديد گشت.
خواست تا از جاي برخيزد، ليك در زانوانش نايي نمانده بود. پس، پاها در زير سنگيني تن، دوتا شدند؛ و او، بر زمين پهن شد. در همان حال، پيشاني بر زمين نهاد، و صدايش به گريه، فراز شد.
محمد دست راست را تكيه گاه خويش ساخت و تن را زمين ماسهاي كف غار بركند. در پي آن دقيقههاي بس دشوار كه بر او گذشته بود، اينك بيش و كم احساس تواني در زانوان مي كرد. نه چندان بسيار. در آن مايه كه بتواند بر پاي بايستد و تن لخت و سنگين شده را ـ هرچند دشوار و كند ـ سوي شهر و سراي خويش كشاند.
بر پاي ايستاد. ردا و عبا را بر شانهها و تن ميزان ساخت و از حرا پاي به در نهاد. شب همان شب ساعت پيشين بود و آسمان و ستارگان و هلال باريك ماه همان و كوه حرا و دشت گسترده جنوبي پيش پاي آن و مكه نيز همان. ليك گويي در پس پشت آن آرامش و سكوت ظاهري، جنبش و ولولهاي آغاز گشته بود. در پس پرده انگار ماجرا در جريان بود. فضا انگار انباشته زمزمه اي شورانگيز بود. كوه و دشت و سنگ و خار بوته و خاك، به نجوايي مرموز در گوش جان يكديگر بودند.
ـ درود بر تو، اي برگزيده خدا! محمد به اين سو و آن سو سرچرخانيد. جز طبيعت آشناي بي جان پيرامون اما، هيچ نديد: همان كوه حرا بود و تخته سنگهاي برهنه سياه و خشن آن نيز در جنوب آن، سلسله كوههاي كم بلنداي گرداگرد مكه. پس امتداد آن كوه ها، كه از سويي، رو به جانب يثرب داشت، با درهها و ساده دشتهاي خشك حاشيه آنها. سر به سر طبيعت بود. غنوده در آغوش تيره شب. ژرف، خاموش و اسرارآميز، بي هيچ موجود سخن گو در آن. به كمركش كوه ناگاه دگرگونياي مرموز در فضاي پيرامون خويش احساس كرد. پس در افق روبرو ـ آنجا كه آسمان در پيوند پيوسته خويش با زمين يكي ميشد ـ نوري شگرف و اثيري ديد كه سر به سر، فضا را پوشيده بود. چون نيك نگريست، در ميان آن هاله نور، همان موجود آسماني پيشين را ديد كه حضورش جمله افق نگاه او را پر ساخته بود.
در بيداري بود اين، آيا؟ شتابان سر به جانب راست چرخانيد. شگفتا...! آنجا نيز بود؛ با همان سيما و هيأت مردانه، و آن شكوه فرازميني. گويي با هزاران بال ايستاده بود. گامها گشاده از هم. انگار هر پاي كودكي را در كراني از آسمان استوار ساخته بود. اين يك در خاور و ديگري در باختر.
ديگر آن سو و آن ديگر سو... باز او بود. به همان گونه و با همان صورت! بيم و خلجاني تازه بر جان محمد اوفتاد.
پروردگارا.... او كيست؟! از جان محمد چه مي خواهد؟ همان صداي آسماني روح بخش در فضا پيچيد و در گوش جان محمد نشست. ـ اي محمد... تو پيامبر خدايي، و من فرشته او، جبرئيلم. «چه....؟!»
ـ اي محمد.... تو پيامبر خداي، و من فرشته او، جبرئيلم. پروردگارا.... چه مي شنيد او؟! درست آيا شنيده بود؟ ـ اي محمد.... تو پيامبر خدايي، و من فرشته او، جبرئيلم! نه... اين رؤيا بود! اين از هر بيداري آشكارتر و حقيقي تر بود! پس، از پس آن سدهها سكوت، خواست آفريدگار جهان بر آن قرار گرفته بود تا باري ديگر با بندگان خويش سخن گويد! نيز، از ميان جمله آفريدگان بيرون از شمار خويش، او را شايسته اين هم سخني و ميانجي رسانيدن پيام خود به مردم دانسته بود!
موجود شكوهمند آسماني رفته بود. پيامبر نوانگيخته، با دريايي از احساسهاي گونه گون، بر جاي مانده بود. پيامبر، تب زده، با لرزشي پياپي از هيجان در شانه ها، سر فروافتاده و بي رمق، پاي بر دشت دامنه حرا نهاد. اينك حالتش چنان بود كه آن سكوت و سكون و خلوتي بي خدشه طبيعت را كه پيشتر آن مايه دوست ميداشت، تاب نميآورد. آرزومند سراي امن خويش بود و كنار آسوده همسرش، خديجه. گويي تنهايي، تاب تحمل آن مايه شور و هيجان و اضطراب يكباره را نداشت. زودتر بايستي هم رازي همدل مييافت و بخشي از اين بار پشت شكن را بر دوش وي آوار ميساخت. كاش اين دو فرسنگ راه حرا تا محله آبطح، چندي كوتاه تر بود! يا كاش يك تن از اهل سرايش بود، تا با وي، اين راه دراز پايان ناپذير را، كوتاه ميساخت!
در را كوفتند. نرم آن سان كه عادت اباالقاسم به ديرگاهان شب و ناوقتها بود. دانستم كه اوست.
چون در بر وي گشودم، در پرتو نور شمع، ديدمش: نه بر آن حال بود كه رفته بود: رنگ پيوسته گلگون رخسارهاش سخت پريده بود و چشمان درشت سياه و نافذش حالتي تب زده داشت. چندان رمق از كف داده بود كه گاه ورود به سراي، دست بر ديوار مي نهاد و گام هاي كوچك و آهسته برمي داشت. با اين رو، بويي خوش ـ خوش تر از بوي جمله آن عطرها كه به كار مي برد ـ با وي بود. چندان خوش، كه من از آن پيش تر، آن گونه بو نشنيده بودم. هم، سيماي پيوسته تابناكش، اينك تابشي دوچندان يافته بود. به اتاق، چون بر تخت آوار شد، بركنارش نشستم و دستان داغ او را در دو دست گرفتم و پرسيدم: مرا بازگوي، اي پسرعمو؛ كه بر تو چه رفته است؟! با صدايي كه گويي از بن چاه برمي آمد، به شرح، ماجرا را بازگفت.
با شنيدن آن سخنان، انگار جهان، يكسر، از آن من شد. چندان كه شرم اگر بازم نميداشت و هم نيمه شب نميبود، شهر را از هياهوي شادمانه خويش ميانباشتم. گفت: اي خديجه، من در خويش سرما مييابم. روي اندازي بر من افكن. بالشي چرمين در زير سرش نهادم و عبا بر او كشيدم. لرز اما، رهايش نميساخت.
آنگاه لحافي آوردم و بر وي افكندم. ليك، لرزش تنش هنوز چندان بود كه لحاف را به جنبش درميآورد.
اين بار گليمي بر لحاف كشيدم. تا نرم نرم، آرام گرفت. باز اما، گهگاه موج لرزهاي گذرا بر تن او مي افتاد. چندان تند، كه جنبش تنش، از وراي گليم، آشكار مي گشت. چون چندي گذشت و نفس هاي او آرام و كشيده شد، دانستم كه به خواب رفته است.
با نشستن نخستين گنجشك بر كف سنگ فرش حياط، پيامبر ناگاه در جان خويش جنبشي احساس كرد. نخست در زير عبا و لحاف و گليم، سنگين، جنبيد. پس، نرم پلك گشود، و ديگر بار ديده بربست.
از آن تب و لرز پيشين، هيچ اثر نمانده بود. ليك كوفتگياي سخت در تن و دردي اندك در سر، بر جاي مانده بود. چه مايه پيكر كوفته و روان خستهاش در تمناي خواب بود! چه سان دلخواه و شيرين بود آن لحظه ها!
ليك، آن لحظه هاي خوش، دير نپاييد. پيامبر، غوطه ور در ميانه خواب و بيداري، ناگاه، چندي، صدايي، چونان كشيده شدن آهن بر آهن، شنيد. آنگاه صدايي ديگر در گوشش نشست: ـ اي جامه بر سر كشيده. برخيز!
صدا، بيگانه و هم آشنا مينمود. نرم و هموار. چونان زمزمه ملايم نسيم كه در ميان برگ هاي نخلي پيچيد. يا آواز خيال انگيز جويباري كه از ميانه قلوه سنگ هايي كوچك، در دشتي ساكت راه گشايد و پيش رود. محمد پلك بر هم زد و سر، از زير روانداز به در كرد. درست آيا شنيده بود او؟ اين صدا آيا در بيداري بود؟!
آه... چگونه از ياد برده بود...! اين، همان صداي فرشته دوشين بود كه در غار حرا و از پس آن، در افقهاي آسمان صحرا بر او آشكار گشته بود. اين، صداي جبرئيل بود. محمد، چونان بندهاي گنهكار كه در خدمت به سرور خويش كوتاهي كرده و از ياد او غافل گشته باشد، به تكاني تند، سر از بالش چرمين برداشت؛ روانداز به يك سوي افكند، و در جاي نشست. پس، تندتند سر سوي پيرامون چرخانيد و به حالت ناگاه از خواب پريدگان، بريده بريده، گفت: ها... برخاستم... برخاستم! اينك چه كنم؟ ـ برخيز، و مردم را بيم ده؛ و پروردگارت را به بزرگي ياد كن، و جامه خويش را پاكيزه گردان! صدا، گويي كه در كوهستاني تهي و برهنه پيچيده باشد، به چند بار در ذهن پيامبر پيچيد و در گوش جانش تكرار شد:
«اي جامه بر سركشيده؛ برخيز و مردمان را بيم ده؛ و پروردگارت را به بزرگي ياد كن؛ و جامه خويش را پاكيزه گردان....! اي جامه بر سركشيده؛ برخيز و مردمان را بيم ده؛ و پروردگارت را به بزرگي ياد كن؛ و جامه خويش را پاكيزه گردان....! اي.....» فرشته وحي رفته بود. بي برجاي نهادن هيچ نشان از خويش؛ جز آن عبارت خوش آهنگ هشدار دهنده، كه اينك ناخودآگاه، بر زبان پيامبر جاري بود: ـ اي جامه بر سركشيده...
«برخيز اي غنوده بستر امن و آسايش؛ كه دوران خواب و آسايش تو، تا آخرين دم زندگانيات، به سر آمد! برخيز و ندا در ده و خواب زدگان غافل را بيدار ساز! بر پاي شو و در جهان صدا درافكن و به آغاز دوراني نو، نويد ده!»
اين، نيك برخاستن از بهر حق، اوج آرزوي ساليان دراز محمد بود. هم، ياد خداي بلندمرتبه، پيوسته با وي بود. هرچند آداب درست اين يادكرد، نيك بر او آشكار نبود... ليك، اينك چه سان مردم را بيم دهد و سوي خداي خواند؟ از چه كس بياغازد؟... كه را خواند تا اجابتش كند؟ سخن وي را آيا پذيرا مي شدند؟ دروغگويش نمي خواندند؟... زمانه برايش چه بازيها در آستين داشت كه او از آنها آگاهي نداشت؟
ـ هان، اي اباالقاسم، تو را سخت در انديشه ميبينم! حال آنكه اين نويد ميبايست شادمانت ميساخت!
پيامبر، دغدغه خاطر را باز گفت. خديجه، ساده و سبك بار، چونان كودكي شوق زده، گفت: اين نبايد كه بر تو دشوار نمايد!
پس، چون نشانه پرستش در ديدگان شوي ديد، افزود: از مردمان يكي من! نخست از جمله ايشان، كيش خويش را بر من عرضه كن. اينك برگو كه چه بايدم كرد؟ ابرهاي اندوه، به يكباره گويي از آسمان دل محمد به يك سو رانده شدند. سايه تاريك غم از ديدگانش زدوده گشت، و برقي از شادي در آنها جستن گرفت.
چه مايه زلال و هم دل و همراه بود اين زن، اين همسر، اين همراز، اين ياور، دلش چه مايه دريايي بود اين عزيز!
با خديجه، كم تر مي شد كه محمد بر خويش گمان بي كسي برد و احساس ناتواني كند. هم، خديجه، براي محمد فرزنداني آورده بود، روشنابخش دل و گرماده كانون زندگاني وي، اينك در اين آزمايش بس دشوار نيز، خديجه پيشگام گواهي بر درستي دعوت و پذيرش آيين وي گشته بود.... ـ ها....، اي پسرعمو؛ برگو كه چه بايدم كرد؟ ـ آه.... آري! نخست بايد كه بر يگانگي خداي بلندجايگاه و برتر گواهي دهي.
ـ و آنگاه....؟ پيامبر با حجب هماره خود، كه به حياي دوشيزگان نوجوان پهلو مي زد، گفت: بر پيامبري من گواهي دهي. پس، به خديجه آداب گفتن آنها را آموخت. خديجه، بي هيچ درنگ، با رغبت بسيار گفت: گواهي دهد خديجه كه خدايي جز آفريدگار يكتا نيست و محمد، بنده و فرستاده اوست. پيامبر در حال طواف، ورقه را ديد. او نيز در كار زيارت كعبه بود. عصاي خيزران تراش خورده در دست راست، با نهادن دست ديگر بر ديواره پارچه پوش كعبه گرد آن مي چرخيد و زير لب به راز و نيازي نيايش گونه با پروردگار خويش بود.
با برخورد عصايش با پاي رسول خدا، پوزش خواه گفت: آه.... از من درگذر اي بنده خدا!
پيامبر با لبخندهاي مهرآميز گفت: بخشيده پروردگار با شنيدن آن صداي آشناي شيرين، مردمكان به خاكستري گرويده ديدگان ورقه، چندبار در چشم خانهها جنبشي تند گرفت؛ و هم در آن حالت گفت: ها.... تويي اي اباالقاسم؟! پيامبر با آميزهاي از صميميت و احترام گفت: آري اي ورقه. ـ نيكو...! نيكو.....! اينك اي برادرزاده مرا بازگوي كه به كجا و در چه كاري؟ چه ديده و چه شنيدهاي؟ ـ خير و نيكويي. اي ورقه ـ به يقين كه از غار حرا ميآيي كه در اين ساعت شامگاه به طواف كعبه آمدهاي؟ (چه آشنايان نيك ميدانستند كه عادت اباالقاسم اين بود كه چون از حرا به مكه باز ميآمد، نخست از هر كار به طواف كعبه ميرفت.)
ـ آري ـ دوش همسرت حكايتها ميكرد، شگفت. ليك، دوست تر ميدارم تا جمله آن ماجراها را از زبان تو باز بشنوم. پس، چونان بينايان، سر به هر سوي چرخانيد و گفت: نبايد كه در اين پيرامون، بيرون از ما دو تن كسي باشد! ـ چنين است!
ـ ورقه دست گرم و مردانه رسول خدا را در ميان دست سرد و خشكيده خويش گرفت؛ و با هم، راهي گوشهاي از صحن حرم شدند كه در آن ساعت شامگاه، تهي از هر آمد و شد بود.
يادت هست اي اباالقاسم، آن روز به دوران خردساليات، كه با دايهات.... نامش چه بود؟
ـ حليمه ـ آري..... با حليمه از صحرا به مكه ميآمده بودي. به راه او تو را گم كرده بود و جمله مردم شهر را به جست و جو و يافتنت بسيج كرده بود؟ پيامبر، بيش و كم، آن روز به خاطرش ميآمد. هم، هيچ گاه از ياد نمي برد آن كه بر حاشيه راه، به زير آن بوته خار بزرگ بازش يافت، همين ورقه بود. ليك، آن ورقه شاداب و برومند با آن ديدگان عسلي لبريز از شور و زندگي كجا و اين پير رنجور قامت شكسته كجا!
به كنار رواقها رسيده بودند. ورقه، با ياري پيامبر، بر پاره سنگي صاف نشست كه بر كناره ديوار رواقي، چونان سكويي نهاده شده بود. پيامبر نيز بر كنار او نشست و سخن آغاز كرد...
با پايان گرفتن سخن پيامبر، ورقه دستان او را در ميان دستان خويش گرفت و با فشاري از سر هيجان گفت: اي محمد؛ سوگند به آن پروردگار كه روان ورقه در دست اوست، آن فرشته كه دوش بر تو فرو آمد، همان نگاهدار بزرگ راز خداوند است، كه پيشتر بر موسي و عيسي فرو ميآمد و آن سخن كه او تو را گفته، وحي خدا بوده است. اينك تو پيامبر آخرين و بهترين جهانياني. ليك، بايد كه در اين راه پايداري بسيار ورزي. چه، هرگز چون تو مردي نيامده است. جز آنكه قومش به دشمني وي كمر بستهاند. پس تو نيز آنگاه كه پيامبري خويش را آشكار كني و مردمان را سوي خداي خواني، دروغ گويت خوانند و برنجانندت. پس، از مكه به درت كنند، و با تو ستيزه در پيش گيرند. ورقه آهي از بن جان كشيد، و آب در ديدگان، گفت: من اگر آن زمان ميبودم كه قوم تو با تو چنين مي كنند، هر آينه، خداي را ـ چنان كه او داند ـ ياري مي كردم! آنچه كه جبرئيل ـ نامش بلند ـ بر تو عرضه كرده است و از اين پس عرضه خواهد كرد، همان حقيقت است كه من در پي اش تا شام و اردن رفتم و جواني و تندرستي خويش را بر سر بازجست آن نهادم. همانها كه زيد عمرو در پي اش جمله جزيره العرب را از زير پا گذر داد و تا بيت المقدس و بين النهرين رفت، و سرانجام نيز نقد عمر را بر سر آن نهاد. اي كاش اينك زيد ميبود و درستي راه و پايان انتظار دراز خويش را ميديد. هرچند كه او گرويده به تو، از جهان بيرون شد.
آري اي برگزيده خدا...! او پيشتر تا تو برانگيخته شوي، به پيامبريات گواهي داد... چون خبر كشته شدنش آمد، عامر، پسر ربيعه مرا گفت: روزي زيد عمرو مرا گفت: اي عامر! من چشم به راه پيامبري از فرزندان اسماعيلم. ليك بيم دارم كه به روزگار وي نرسم. از اين رو، از هم اينك به او باور آوردهام و بر پيامبرياش گواهي ميدهم. پس تو اگر زندگانيات دراز بود، و ديدياش، درود زيد را به او برسان. از زيد پرسيدم: مرا نشانههاي او نميگويي؟ گفت: مي گويم. پس، گفت: وي نه كوتاه قامت است، نه دراز بالا. نه پرموست نه كم مو. سيمايي نمكين دارد كه به سرخي ميزند. در ديده او، سرخياي است. هم، نشاني، چونان لكي خزگون با رنگي رو به سياهي بر پشتش ـ در ميان دو كتف ـ دارد نامش احمد است، و در اين ديار ديده بر جهان ميگشايد. اي عامر؛ چون او دعوت آشكار ساخت، مباد كه از وي غفلت كني ـ كه من در جستجوي دين ابراهيم، جمله سرزمينها را گرديدم و از يهود و ترسا و آتش پرست درباره آن پرسيدم. ليك، جمله گفتند كه اين كيش، از اين پس خواهد بود.
بهار محمد(ص
پرده بر افتاد از عذار محمد گشت جهان خرم از بهار محمد
تا که شود از رخش منير جهاني بود جهاني در انتظار محمد
گشت جمالش پديد و ديده گردون روشن و تابان شد از عذار محمد
قيصر و کسري شدند يکسره مغلوب گشت نمايان چو اقتدار محمد
چون به خدا بود کار او به زمانه هر دم بالا گرفت کار محمد
شد ز ميان کفر و پايدار شد ايمان بر اثر عزم پايدار محمد
نيست گر او صاحب اختيار، چرا هشت حق، دو جهان را در اختيار محمد
جان جهان بود و گشت جان جهاني از ره صدق و صفا، نثار محمد
پايه دين شد بلند در همه آفاق گشت يدالله به جان چو يار محمد
فارق اندر ميان باطل و حق گشت فرقان، آن بحر بي کنار محمد
گشت به عزت عرب قرين و عجم نيز از مدد فيض کردگار محمد
نعمت دور از شمار، گشت بشر را حاصل، ز الطاف بي شمار محمد
يافت ز نفس شرور، امان به زمانه آن که درآمد به زينهار محمد
خواهي اگر بيني اقتدار خدا را بنگر به جاه و اقتدار محمد
قرآن برهان آشکار وي آمد بنگر برهان آشکار محمد
يادش از خاطر جهان نرود هيچ ماند چون قرآن به يادگار محمد
برق حقيقت بجست و سوخت به يکبار بر سر ره بود، هر که خار محمد
بگذرد از نه فلک، مقام بلندش هر که شود خاک رهگذار محمد
کي بودش اعتنا «فرات» به دشمن؟ هر که به جان گشت دوستدار محمد
مولانا، قرآن و پيامبر جاودانگي قرآن و پيامبر
مولانا در آثار خويش، بخصوص در مثنوي معنوي تحليل عميقي از بعضي آيات قرآن ارائه داده است. هرچند كه مثنوي از لحاظ محتوايي بهگونهاي ترجمان آيات وحي است. اما دربرخي حكايات، جلال الدين برداشت بديع و خاص خود را از آيات مطرح ميكند. در ميان حكايات مثنوي، مولانا در چهار مورد ارتباط تنگاتنگ وجود پيامبر را با قرآن بيان ميدارد وبا تفسيري كه از سوره« مزمل» ميكند رابطهاي زيبا با قيام توحيدي آن حضرت برقرار ميسازد وهمچنان سوگند به شفق را در سوره«انشقاق»، سوگند به كالبد فيزيكي پيامبر ميداند. ويا مراد از«و الضحي» و «و الليل» را جسم و جان آن حضرت قلمداد ميكند و درنهايت بين مطلق بودن قرآن بهعنوان«معجزه جاويد» و مقام باطني پيامبر بهعنوان «ولايت جاري هميشگي» يك رابطه منطقي و حياتي برقرار ميسازد. ايشان در باره اتصال مفهومي قرآن و وجود پيامبر اكرم(ص) ميگويد: قرآن كريم كه مهمترين معجزه جاويد پيامبر است در طول اعصار و قرون مورد تحريف قرار نگرفته، چرا كه خداوند خود مسئوليت حفظ و حراست قرآن را عهدهدار شده است. الطاف حق به حضرت محمد وعده داد كه اي محمد اگر تو بميري، قرآن نخواهد مُرد و ما خود حافظ اين كتاب خواهيم بود: انا نحن نزلنا الذكر و انا له لحافظون. من كتاب و معجزه تو را ارجمن وعاليقدر نگه ميدارم و نميگذارم كه هيچ تحريف كنندهاي آن را تحريف كند. من تو را در دو جهان حفظ ميكنم و نكوهشگران را از صدمه زدن به سنتت كه همانا قول و فعل و تقرير تو است بازميدارم. هيچكس نميتواند در قرآن كريم چيزي كم و يا اضافه كند. پس اي پيامبر، تو بهتر از من ، حافظ ونگهباني جستجو مكن.
زيرا من هر روز بر شكوه و جلال آيين تو مي افزايم و نام تو را برسكهها حك ميكنم. درحقيقت تو سلطان و فرمانرواي دلها ميشوي. براي تو محراب و منبري بهوجود ميآورم و وحدتي ميان تو و خويش جاري ميسازم كه خشم تو خشم من و محبت تو، محبت من باشد. و چون تو وظيفه من روي زمين هستي همه اوصاف مرا دارا ميباشي. اينك مومنان از ترس آزار كافران نام تو را پنهاني ميآورند و هرگاه به نماز ميايستند به صورت پنهاني نماز را برپا ميدارند. اي محمد! از بيم و هراس كافران، آيين تو در زمين پنهان ميشود. اما من در همه عالم، منارههاي مساجد را برميافرازم و دو چشم مخالفان و عاصيان را نابينا ميگردانم. پس از آن پيروان تو، شهرها و سرزمينها را فتح ميكنند و صاحب مرتبهها ميشوند و آيين تو جهانگير خواهد شد:
مصطفي را وعده كرد الطاف حق گر بميري تو نميرد اين سبق
من كتاب ومعجزت را رافعم بيش و كم كن را زقرآن مانعم
من تو را اندر دو عالم حافظم طاعنان را از حديثت دافعم
كس نتاند بيش و كم كردن در او تو به از من حافظي ديگر مجو
رونقات را روز روز افزون كنم نام تو بر زر و بر نقره زنم
منبر ومحراب سازم بهر تو در محبت قهر من شد قهر تو
نام تو از ترس پنهان ميكنند چون نماز آرند پنهان ميشوند
از هراس و ترس كفار لعين دينت پنهان ميشود زير زمين
من مناره پر كنم آفاق را كور گردانم دو چشم عاق را
چاكانت شهرها گيرنده و جاه دين تو گيرد ز ماهي تا به ماه
تا قيامت باقياش داريم ما تومترس از نسخ دين اي مصطفي
اي رسول ما تو جادو نيستي صادقي، هم خرقه موسيستي
اي محمد، آيين تو را تا زمان رستاخيز، جاودان نگه ميداريم، اي بنده برگزيده ما، هرگز ازمنسوخ شدن آيينت ترس و بيمي به خود راه مده! تو جادوگر و ساحر نيستي بلكه صادق و راستگويي و با حضرت موسي، هم هدف و هم خرقهاي. چرا كه هم تو و هم حضرت موسي خرقه نبوت و رسالت را از دست ولايت حضرت حق گرفتهايد و بنابراين در هدف و مقصود مشتركايد. قرآن كريم براي تو به مثابه عصاي حضرت موسي است. يعني همانگونه كه عصاي حضرت موسي معجزه الهي بود و همه افسونها و حيلهها را فرو ميبلعيد و محو ميكرد، قرآن تو نيز بسان اژدهاي قهار، بساط كفر و الحاد را فرو ميبلعد و محو ميسازد. اي محمد، پس از نهان شدن جسمات در دل خاك، كلمات حقي را كه گفتهاي بايد همچون عصاي موسي بداني. آنان كه مقاصد ناپاك دارند،نميتوانند به عصاي تو دست يازند. پس اي شاه دين به خواب فرخنده الهي فرو رو و بدان كه نور جانت درعالم ملكوت ميتابد، هرچند كه كافران جاهل براي جنگ با تو كمان بركشيدهاند. فلسفه بافان متظاهر، هرگاه بخواهند كه نسبت به قرآن كريم ياوه سرايي كنند، كمان نور جانت آنان را آماج تيرهاي خود ميسازد. حضرت حق هرچه به پيامبر وعده داده بود انجام داد. پيامبر اسلام در روضه شريفش خوابيد ولي بخت واقبال آيين او به خواب نرفت:
هست قرآن مر تو را همچون عصا كفرها را در كِشد چون اژدها
تو اگر در زير خاكي خفتهاي چون عصايش دان تو آنچه گفتهاي
قاصدان را برعصايت دست ني تو بخسب اي شه مبارك خفتني
تن بخفته نور تو برآسمان بهر پيكار تو، زه كرده كمان
فلسفي و آنچه پوزش ميكند قوس نورت، تير دوزش ميكند
آنچنان كرد واز آن افزون كه گفت او بخفت وبخت و اقبالش نخفت
در تفسير سوره مزمل ، مولانا معتقد است كه اين سوره براساس شرايط روحي و وجودي پيامبر اكرم نازل شده است.«مزمل» به معني كسي است كه خود را در گليم يا جامه پيچيده باشد. در شان نزول اين آيه چند قول مطرح است. نخست اينكه آيه در ابتداي سالهاي نزول وحي نازل شده و پيامبر از بيم و هراس عظمت وحي، خود را درجامهاي ميپيچيد و سپس با جبرئيل مانوس ميشد. روايت ديگر اين است كه در روزهاي آخر استقرار در مكه، سران قريش در دارالندوه گرد هم آمده بودند تا براي محمد چارهانديشي كنند. وقتي كه اين خبر به پيامبر ميرسد اندوهگين و غصهدار ميشود و خود را در گليمي ميپيچد. در اين هنگام خداوند به او خطاب ميكند كه اي جامه به خود پيچيده، براي مسئوليتي عظيم برخيز كه اينك وقت خواب وراحتي نيست.
يا ايها المزمل، قم اليل الا قليلا، نصفه او نقص منه قليلا، او زدعليه و رتل القرآن ترتيلا، انا سنقلي عليك قولا ثقيلا. مولانا در تفسير اين آيات ميگويد: خداوند، پيامبر اكرم خودرا «گليم به خود پيچيده» خواند و به او خطاب كرد: اي گريزان از خلايق، از گليم خلوت و انزوا بيرون بيا. گليم را بر سر و روي خود مكش وخود را مپوشان، چون جهان به منزله جسمي سرگردان ا ست و تو عقل و جان آن. جهان بدون تو جسدي بيروح است. هشيار باش و از اهانت و گستاخي نادانان، خود را پنهان مكن، زيرا تو داراي شمع فروزان وحي هستي. پس شب هنگام برخيز، زيرا كه شمع در تاريكي شب ايستاده و فروزان است. پس سراسر شب را برخيز مگر اندكي از اوقات شب را كه در آن اوقات قليل ميتواني بخوابي.
خواند مزمل نبي را زين سبب كه برون آي از گليم اي بوالهرب
سر مكش اندر گليم و رو مپوش كه جهان جسمي است سرگردان تو هوش
هين مشو پنهان زننگ مدعي كه تو داري شمع وحي شعشعي
هين قُم اليل كه شمعياي هُمام شمع اندر شب بُود اندر قيام
بيفروغت روز روشن هم شب است بيپناهت شير اسير ارنب است
باش كشتيبان در اين بحر صفا كه تو نوح ثانياي اي مصطفي
خضر وقتي، غوث هر كشتي تويي همچو روح الله مكن تنها روي
پيش اين جمعي چو شمع آسمان انقطاع و خلوت آري را بمان
وقت خلوت نيست، اندر جمع آي اي هدي چون كوه قاف و تو هماي
بدر بر صدر فلك شد شب روان سير را نگذارد از بانگ سگان
طاعنان همچون سگان بر بدر تو بانگ ميدارند سوك صدر تو
اين سگان كرند ز امر انصتوا از سفه عوعوكنان بر بدر تو
هين به مگذار اي شفا رنجور را تو زخشم كر عصاي كور را
نه تو گفتي قايد اعمي به راه صد ثواب و اجر يابد از اله
هركه او چل گام كوري را كشد گشت آمرز بده و يابد رشد
پس بكش تو زين جهان بيقرار جوق كوران را قطار اندر قطار
كار هادي اين بود تو هادي اي ماتم آخر زمان را شادي اي
بدون روشني تو، حتي روز روشن نيز ظلماني است و بدون پناه تو، حتي شير بيشه نيز مقهور خرگوش است. اي محمد مصطفي، در اين درياي عالم هستي چون نوح كشتيبان باش، نجات بخش كساني كه در كشتي ولايت و هدايت سوار ميشوند وتحت عنايت تو در ميآيند اي محمد، تو خضر زمان خود و فريادرس هر كشتي و كشتيبان هستي، پس مانند حضرت عيسي روح الله تنها حركت مكن. طريق انقطاع و تجريد از خلق پيش مگير و خلوت نشيني را رها كن. تو در نزد اين جمع مانند خورشيد فروزاني. اينك وقت بريدن از خلق نيست. اي محمد در جمع مردم حاضر شو و آنها را به راههاي هدايت برسان.
قله و مقصد هدايت چون كوه قاف است و تو سيمرغ آن. طعنه زنندگان بر ماه منير وجود تو مانند آن سگاني هستند كه به مقام والاي تو پارس ميكنند. آنها از حكم«خموش باشيد» كر و ناشنوا هستند. در نتيجه از روي ناداني وسفاهت عليه ماه وجود تو، عوعو سر مي دهند. اي شفابخش، مبادا بيماران را ترك گويي. تو اگر از دست حق ستيزان ناشنوا خشمگين شدهاي، هدايت گمراهان و سرگشتگان راه حق را از دست مده! هركس نابينايي را راهنمايي كند، پاداش فراواني از حضرت حق دريافت خواهد كرد! يا هركس چهل قدم نابينايي را راه ببرد آمرزيده و رستگارخواهد شد. پس تو دسته دسته كوردلان را از اين جهان ناآرام به سوي جهان ايمان آرام هدايت كن. كار راهنما اين است و تو راهنما و زداينده اندوه و ياس و ماتمي كه در آخر زمان از جهل وگمراهي مردم ناشي ميشود. اي پيشواي پرهيزگاران ، اين خيالبافان را به مرحله يقين برسان. و بدان كه هركس كه در انديشه فريب آيين تو باشد، به هلاك تن خواهد داد.
هين روان كن اي امام المتقين اين خيال انديشگان را تا يقين
هركه در مكر تو دارد دل گرو گردنش را ميزنم، تو شادرو
برسر كوريش، كوريها نهم او شكر پندارد و زهرش دهم
عقلها از نور من افروختند مكرها ازمكر من آموختند
خيز در دم تو به صور سهمناك تا هزاران مرده بر رويد زخاك
چون تواسرافيل وقتي راست خيز رستخيزي ساز پيش از رستخيز
هركه گويد: كو قيامت؟ اي صنم خويش بنما كه : قيامت نك منم
در نگر! اي سايل محنت زده زين قيامت صد جهان افزون شده
اي پيامبر برخيز و با نَفَس و دَم معنويات صور سهمگين خويش را به صدا آر! تا هزاران جسد از خاك سربرآورند. اينك با روح بعثتت مردهدلان را از خاك جسمانيت و ماديت برانگيز و حيات طيبه اعطاشان كن. اي اسرافيل دوران، برخيز و قبل از آن رستاخيز عظيم، رستاخيز ديگري به پا كن و هركس به توبگويد پس اين قيامت كو وكجاست؟ تو خود را نشان بده و بگو: اينك قيامت من هستم. از نظر مولانا، حضرت محمد در همين دنيا به حقيقت قيامت رسيد و قيامت در ذات او تحقق يافت و او عين قيامت شد و با پيام حيات بخش خود مردهدلان اين جهان را حيات مكرر بخشيد ودر وجود آنان قيامت پديد آورد و روح آنان را به مرتبه كمال، ارتقا بخشيد. در سوره انشقاق آن سوگندي كه خداوند ياد كرده«(فلا اقسم بالشفق)» سوگند به جسم احمد بوده است. همانطور كه شفق بر ذات خورشيد دلالت دارد، جسم شريف حضرت محمد نيز بر خورشيد مختفي در كالبد او دلالت دارد. اصولا جزءها نمودار كلها هستند. چنانكه شفق از خورشيد خبر ميدهد.
جزءها برحال كل ها شاهد است تا شفق غماز خورشيد آمده است
آن قَسَم برجسم احمد راند حق آنچه فرموده است كلا والشفق
قلب انبيا واوليا حامل حقايق عالم است و حقيقت هر چيز و هركس در آن روشن و آشكار. پس هر آينه همان سر اولياءالله روشنايي روز حقيقي، درون آنها است هرچند كه روشنايي روز برابر ماه اولياءالله سايهاي بيش نيست. از اين روي بازتابي از نور درون آنهاست و شب كه چشمها را فرو ميبندند بازتابي از صفت ستّاريت آنها. انبياء و اولياي الهي با پوشاندن معايب خلق، جلوهاي از ستاريت حضرت حق را به نمايش ميگذارند. به همين دليل خداوند در قرآن كريم فرمود: والضحي والليل اذا سبحي: سوگند به روشنايي صبح و سوگند به شب آنگاه كه همه چيز را فرا گيرد.
حق قيامت را لقب زان روز كرد روز بنمايد جمال سرخ وزرد
پس حقيقت روز، سر اولياست روز پيش ماهشان چون سايههاست
عكس راز مرد حق دانيد روز عكس ستاريش، شام چشم دوز
زان سبب فرمود يزدان والضحي والضحي نور ضمير مصطفي
قول ديگر كين ضحي را خواست دوست هم براي آنكه اين هم عكس اوست
وَرنه بر فاني قسم خوردن خطاست خود فنا چه لايق گفت خداست
مولانا در اينجا مقصود از والضحي را نور ضمير حضرت محمد تفسير كرده است و ميگويد: مراد از «ليل» صفت ستاريت اوست چون معايب مردمان را ميپوشاند و ناپسند آنان را به رويشان نميآورد. از طرف ديگر ستاريت حضرت ختمي مرتبت به اين دليل است كه تن مبارك او حجاب نور ضمير اوست تا مردم صحبت با او را تاب و توان بياورند و از نور بيحجاب او نسوزند. پس سوگند خداوند به روشنايي روز و شب تار، تار، نه به خاطر ارزش ذاتي روز و يا ذات تيرگي شب است، بلكه بهجهت بزرگداشت حضرت محمد است. چون فروزان بودن روشني روز، مشابهت باطني با نور معنوي آن حضرت دارد وگرنه پديدههاي فاني كه ارزش سوگند خوردن ندارند. قول ديگر اين است كه دوست( حق تعالي) از آن رو صبح روشن را مورد سوگند قرار داد كه اين صبح ذاتا جلوهاي از نور معنوي حضرت محمد بود. و سوگند به شب، اشاره به صفت عيبپوشي آن حضرت و كالبد زنگاري او دارد. و حق به همين دليل فرمود: ما ودعك ربك و ما قلي. پروردگارت تو را رها نكرده و تو را دشمن نداشته ا ست. وصال از درون بلا آشكار ميشود. و آن شيريني وصال، موجد دشمن ندانستن است.
باز و الليل است ستاري او و آن تن خاكي زنگاري او
آفتابش چون برآمد ز آن فلك با شب تن گفت: هين ماودعك
وصل پيدا گشت از عين بلا زآن حلاوت شد عبارت ما قلا
سيره اعتدالي و عقلاني حضرت محمد(ص)
دين اسلام چنانكه قرآن بيان و بر آن تأكيد كرده، همان راه روشن فطرت است. (روم30) از اين رو، همواره بر عقل سليم به عنوان يك منبع اصيل تأكيد و بلكه آن را به عنوان مبناي تشخيص حق از باطل معرفي كرده است؛ زيرا ايمان واقعي در چارچوب عقل شكل مي گيرد و اين عقل است كه حكم مي كند خدايي، پيامبري و ديني هست لذا در روايات از جدايي ناپذيري دين و حيا از عقل سخن به ميان آمده و گفته شده كه هر جا عقل حضور يافت دين و حيا نيز در آنجا حاضر است. (اصول كافي، ج 1، كتاب عقل و جهل، حديث دوم) بر اين اساس، عقل و فطرت بر عدالت و فطرت مي رود و حكم مي كند. از اين رو فلاسفه، حسن عدل و قبح ظلم را امري عقلاني دانسته اند؛ زيرا فطرت بر اعتدال است و هنگامي كه عقل در آدمي بر فطرت سالم فعال مي شود آن نيز حكم به عدل و اعتدال مي كند. آيين اسلام در آيات بسياري بر عدالت و اعتدال فرمان مي دهد. از جمله در آيه 90 نحل مي فرمايد: ان الله يأمر بالعدل والاحسان و ايتاء ذي القربي و ينهي عن الفحشاء و المنكر و البغي يعظكم لعلكم تذكرون؛ خداوند به عدل و احسان و بخشش به خويشان فرمان مي دهد و از فحشاء و زشتي و تجاوز نهي مي كند. خداوند شما را موعظه و پند مي دهد شايد متذكر شويد.
بر اساس همين مبناي اصيل عقل و فطرت است كه هرگونه ظلم، تجاوز، بغي، افراط، تفريط، اسراف، تبذير و مانند آن به عنوان رفتارهاي غيرعادلانه مردود و مذموم شناخته شده و حكم نهي و عذاب بر آن بار شده است. (اسراء 27؛ كهف 28؛ انعام 141؛ اعراف 31؛ غافر 43 و آيات ديگر) پيامبر در سيره اعتقادي كه خداوند گزارش مي كند جز در مدار حق و عدالت نمي گردد و از هرگونه ظلمي از جمله ظلم بزرگ شرك (لقمان 13) اجتناب كرده و ديگران را فرمان به پرهيز از آن مي دهد. (يوسف 108) از آن جايي كه آن حضرت(ص) متاله و رباني و در عصمت مطلق و در اعتدال عقلانيت محض است، خداوند بر پيروي از سيره آن حضرت (ص) و اجتناب از پيشتازي بر آن حضرت(ص) در رفتار و گفتار تأكيد مي كند (حجرات 1) و خواهان پيروي و اطاعت از ايشان مي شود و راه او را تنها راه نجات بيان مي كند. (يوسف 801) از اين رو ايشان به عنوان اسوه حسنه براي كساني كه خواهان سعادت دنيوي و اخروي هستند معرفي مي شود. (احزاب 21)
پيامبر(ص) در تمام زندگي اش بر عدالت و اعتدال بود و او در زندگي اجتماعي مانند مردمان عادي مي زيست و از هرگونه تشريفات پرهيز مي كرد (فرقان 7 و 8؛ حجرات 4 و 5) اهل تصنع و تكلف و ظاهرسازي در هيچ چيز نبود و بر اعتدال و عدالت كامل حركت مي كرد. (ص، آيه 68؛ الميزان، ج 71، ص 822)
سيره آن حضرت(ص) عمل به هنجارهاي عقلاني و شرعي و اجتناب از هرگونه ناهنجاري هايي بود كه عقل و عقلاء و شريعت از آن نهي مي كرد. از اين رو ديگران را نيز به سبك زندگي اي دعوت مي كرد كه مبتني بر اعتدال و عدالت بود. (اعراف 751) او از هرگونه خيانت در امانت از جمله امانت الهي ولايت و خلافت الهي پرهيز مي كرد (احزاب، آيه 27) و همواره از خيانت به عنوان يك ظلم بزرگ ياد مي كرد و ديگران را نيز به امانت داري و پرهيز از خيانت دعوت مي كرد. (آل عمران 161) البته وي در اجراي عدالت ميان مردم به گونه اي عمل مي كرد كه مردم متحمل هيچ گونه تحميلي نشوند بلكه آنان را به اجراي آن ترغيب مي نمود. (حديد 52؛ شوري 15) در سيره اخلاقي آن حضرت(ص) جز خوش اخلاقي و خوشخويي چيزي گزارش نشده است. (آل عمران 159؛ قلم 4) از اين رو انساني نرمخو و به دور از هرگونه خشونت غيرعقلاني و منطقي در گفتار و رفتار بود. (آل عمران 159) با همگان از فقير و غني چنان رفتار مي كرد كه مردم را اين روش پسند مي افتاد. (انعام 25؛ كهف 82) براي هدايت و سعادت مردم دلسوزي مي كرد و بر آن حريص بود (توبه 821؛ نحل 73؛ كهف 6) به سبب كفر و بي ديني مردم اندوهگين مي شد (كهف، آيه 6؛ شعراء، آيه 3) و اين دلسوزي و مهرباني را حتي نسبت به كافران و دشمنان و منافقان داشت،
البته تا زماني كه آنان به جنگ نمي پرداختند و خيانت نمي ورزيدند و اسرار امنيتي و نظامي را افشا نمي كردند؛ زيرا آن حضرت(ص) در امور اعتقادي داراي قاطعيت بود و سازش ناپذيرانه عمل مي كرد و هرگز در اين باره كوتاه نمي آمد. (يونس 104، يوسف 108، كافرون 1 تا 6) لذا در برابر خواسته هاي دشمنان و كافران بهانه جو كوتاه نمي آمد و تسليم نمي شد و بر انجام وظايف الهي پافشاري مي كرد. (يونس 15) چرا كه حكم عقل و فطرت و شريعت بر آن است. پيامبر(ص) در برابر مردم اهل تواضع بود و هرگز تكبر و استكبار نمي ورزيد. (انعام 54) بي گمان بزرگ ترين نعمتي كه خداوند به انسان مي دهد توفيق است چنان كه بزرگ ترين عملي كه از زمين به آسمان مي رود، اخلاص است. آن حضرت(ص) مظهر اتم و اكمل اخلاص بود و جز خداوند به هيچ چيز نمي انديشيد و دلبستگي نشان نمي داد. (يوسف، 401؛ مؤمنون 27) به سخنان همگان گوش مي داد به گونه اي كه حتي از سوي دشمنان و مخالفان به ساده لوحي و گوش شنوا داشتن نسبت به هر كس و هر چيزي متهم مي شود. (توبه 16) زيرا بسيار دلسوز به حال مردمان و سعادت آنان بود. به هر حال، در سيره و سبك زندگي حضرت(ص) مي توان همه نشانه هاي عقلانيت، عدالت و اعتدال را يافت. از اين رو به عنوان برترين موجود و اشرف مخلوقات الهي معرفي شده و خداوند خواهان آن شده است كه همه از طريق پيروي و اطاعت از ايشان به مقام عدالت و اعتدال اتم و اكمل برسند و اگر كسي در جهان به حكم تكوين نتواند محمد(ص) شود، مي تواند محمدي شود؛ چنان كه اگر خدا نتوان شد ولي خدايي و متأله مي توان شد و آثار آن را در ربوبيت و خلافت در خود و ديگران يافت. اين فرمان الهي است كه مي بايست با اطاعت از پيامبر(ص) و اسوه قرار دادن سبك زندگي و سيره ايشان، خدايي و رباني شد. (آل عمران 97) پس هرگونه تخطي از سيره و سنت آن حضرت(ص) به معناي انحراف از صراط مستقيم انسانيت و عدول از خدايي شدن و هبوط و سقوط در ولايت شيطان است.
تقليد محض از پيامبر(ص)، حركت در صراط مستقيم هدايت
پيامبر(ص) از سوي خداوند به عنوان اسوه و سرمشق بشر برگزيده شده است. از اين رو شناخت همه جانبه آن حضرت(ص) براي همگان امري بايسته است.
اهميت و ارزش تقليد در آموزه هاي قرآني انسان موجودي تقليدپذير است؛ چرا كه اين صفت براي آدمي فوايد و آثار بسياري دارد. از جمله آثار تقليد انتقال دانش و تجربيات است. البته تقليد نيز مانند هر ويژگي و صفت انساني ممكن است مورد سوءاستفاده قرار گيرد و يا به نادرستي از آن بهره گرفته شود. لذا در آموزه هاي قرآني و نيز علوم تربيتي و اجتماعي، تقليد باتوجه به متعلقات آن مورد ارزيابي و سنجش قرار مي گيرد؛ چرا كه برخي از افراد جامعه به جاي تقليد از هنجارها و آداب و سنت هاي نيك و پسنديده، به تقليد از ناهنجاري ها و رفتارهاي زشت و ناپسند رو مي آورند و جامعه را با خطرات جدي و پديده هاي نادرست مواجه مي سازند و زمينه فروپاشي اجتماعي را فراهم مي آورند.
از نظر عقلي تقليد چهارگونه است: تقليد جاهل از جاهل، تقليد عالم از عالم، تقليد عالم از جاهل، تقليد جاهل از عالم. از نظر قرآن سه قسم نخست از اقسام چهارگانه تقليد، باطل و تنها گونه چهارم آن درست و صحيح است.
از آموزه هاي قرآني برمي آيد كه در تقليد صحيح بايد شروطي احراز شود كه از آن جمله اين است كه مقلد بايد خود به علم و عقل دريابد كه اين پيروي و ملازمت از عالم بر پايه اصول و مباني عقلاني درست و صحيح است. شرط ديگر آن است كه شخص مقلد، علم و عقل كسي را كه مي خواهد از او تقليد كند، احراز نمايد و بر او آشكار شود كه آن شخص، انساني عالم و عاقل است. سومين شرطي كه آيات قرآني براي صحت و جواز تقليد بيان كرده آن است كه تقليد در امور مشروع از نظر شريعت معتبر باشد و از نظر عقلاني و عرفي، معقول خردمندان و مقبول عرف عقلايي باشد. بنابراين لازم است تقليد تنها در اموري باشد كه از نظر عقل و شريعت و عرف معقول، مشروع و معروف (مقبول) باشد. (سوره مائده 104، و نيز سوره بقره 170 و سوره نحل 43 و 44 و سوره انبيا7 و آيات ديگر)
خداوند در آيه 43 نحل، در جواز و صحت و بلكه لزوم تقليد جاهل از عالم عاقل مي فرمايد: فاسئلوا اهل الذكر ان كنتم لاتعلمون؛ اگر نمي دانيد، از اهل ذكر بپرسيد. در اين آيه توجه خاصي به اصطلاح اهل ذكر شده است. ذكر يكي از نام هاي قرآن است؛ چنان كه ذكر بيانگر اين معناست كه شخص همواره در ياد خدا و اهداف آفرينش است و به آن سمت نظر دارد و حركت مي كند. چنين شخصي از نظر قرآن، خردمند و عاقل، مؤمن و معتقد، اهل رفتارهاي معقول، مقبول و مشروع است و از هر نظر قابل اعتماد است و مي توان از وي پرسيد و براساس پاسخ وي عمل كرد. بنابراين مي تواند به عنوان مرجعيت علم و عمل محل مراجعه و تقليد قرارگيرد. همانگونه كه از آيات قرآني به دست مي آيد، جايگاه سه چيز در تقليد بسيار مهم و اساسي است. اين سه چيز عبارتند از عقلانيت، عقلائيت و مشروعيت. بنابراين شخصي كه به وي مراجعه و از او تقليد مي شود بايد خود داراي چنين صفاتي باشد و ديگر آن كه قول و عمل وي نيز مبتني بر پاسخ و كاري معقول از نظر عقل، معروف (مقبول) از نظر عقلاء و عرف جامعه و مشروع از نظر دين باشد. اين جاست كه مي توان به سادگي تاييد قرآن را بر مسئله برهاني و بينه بودن (انفال 42)، عرفي و معروف بودن ازنظر خردمندان (اعراف 199 و آيات بسيار از جمله آيات امر به معروف) و شرعي بودن و مطابقت با احكام الهي معتبر (آيات بسيار قرآن) به دست آورد. براين اساس هرگونه تقليدي كه بيرون از دايره شروط سه گانه عقلاني، عقلايي و شرعي باشد و با آن در تقابل و تضاد قرارگيرد، تقليدي مذموم و ناپسند عقلاني و شرعي و عقلايي است و بايد از آن پرهيز كرد. از اين رو خداوند در آياتي از جمله 104 مائده تقليد جاهل از جاهل را باطل مي داند، چرا شرط تقليد از عاقل در آن مراعات نشده است و تقليد از غير اهل ذكر را باطل معرفي مي كند؛ چرا كه در آن علم و دانش و شريعت و ايمان و امور ديگر مراعات نشده است.
از نظر قرآن، تقليدهاي برخاسته از تعصب قومي، خانوادگي و قبيله اي مذموم است، زيرا در اين نوع تقليدها، شرط عقلي و يا عقلايي در معقوليت و مقبوليت تقليد وجود ندارد. از اين رو آيات بسياري چنين تقليد را نكوهش كرده و اهل آن را سزاوار سرزنش دانسته است. (بقره 170و نيز مائده 104 و اعراف 70 و 173، و يونس 78 و ده ها آيه ديگر) همچنين آيات ديگر، برخي از تقليدهاي ناپسند را چون برخاسته از جهل و ناداني (اعراف 138؛ كهف 4و5) و يا رفاه و خوشگذراني (زخرف23) و القائات شيطاني و تلقينات ابليسي (بقره 168 و 170؛ و لقمان21) است، امري ناپسند و مذموم شمرده شده است كه ريشه همه آنها به اصل فقدان عقلانيت و يا عقلائيت برمي گردد.
از نظر قرآن، نتيجه چنين تقليدي جز هلاكت و نابودي (اعراف 65 تا72)، خشم و انتقام الهي (زخرف 23 و 25) پيروي از شيطان (لقمان21) و عذاب در قيامت (بقره 165 تا 167) چيزي نخواهدبود. البته قرآن براي تقليد كوركورانه و غيرعقلاني آثار و نتايج ديگري نيز برشمرده است كه مي توان به مانعيت در رشديافتگي فردي و اجتماعي (بقره 170 و آيات ديگر)، خرافه گرايي، بدعت گرايي و پاي بندي بي دليل و غيرعقلاني به سنت ها (مائده 103 و 104)، حق ناپذيري (يونس 75 و 78)، استكبارورزي (يونس، همان و قصص 23 تا 39)، توجيه گرايي (اعراف28)، جمود و دوري از آزادانديشي (بقره 170 و انبياء 53 و 67)، فسادگرايي و دوري از اصلاح خواهي و اصلاح پذيري (هود 87 و 88) و مخالفت با حق و حقيقت و پيامبران و هدايت گران و اصلاح طلبان (ابراهيم؛ آيات 9و 10 مائده آيه 104 و آيات ديگر) اشاره كرد.
شناخت پيامبر(ص) بايسته همگاني
با توجه به ديدگاه قرآن درباره تقليد مي توان به آساني دريافت كه چرا پيامبرگرامي(ص) بهترين اسوه براي تقليد و الگوبرداري است تا انسان، زندگي دنيوي و اخروي خويش را براساس سبك زندگي آن بزرگوار سامان دهد؛ چرا كه وي به سبب عصمت از هرگونه خطا، اشتباه، سهو و گناه در فهم و عمل و رفتار و نيز كمال و تماميت عقل و مكارم اخلاقي و ديگر شرايط تقليد، مي تواند از هر نظر جامع و اسوه حسنه و كامل باشد. (احزاب، آيه21)
از اين رو شناخت آن حضرت مي تواند به شناخت از بهترين سرمشق و اسوه كامل و نيك از عقل و عقلاء و شرع بينجامد و انسان را براي حركت در مسير صحيح كمال ياري و مدد رساند. بر اين اساس بر همگان لازم است تا براي دست يابي به راه و روش درست زيستن و متاله و خدايي شدن، از مسيري استفاده كنند كه مسير مستقيم و مبرا از نقص و كژي است. از اين رو خداوند به صراحت راه رسيدن به محبوبيت الهي يعني رسيدن به مقام عبوديتي كه كنه و گوهرش ربوبيت و مظهريت آن و خلافت الهي است را راه پيامبر(ص) و محبوبيت و خشنودي وي قرار داده و مي فرمايد: قل ان كنتم تحبون الله فاتبعوني يحببكم الله؛ بگو اگر خدا را دوست مي داريد مرا پيروي كنيد تا شما هم محبوب خدا شويد. پس راه مستقيم و صراط راست الهي جهت محبوب شدن در نزد خداوند اين است كه تقليد و پيروي از پيامبر(ص) شود. اين پيروي همان تقليد محض در همه امور است؛ چرا كه تنها در اين صورت است كه خشنودي و محبوبيت الهي رقم مي خورد.
براي شناخت افكار، انديشه ها، اعمال و رفتار پيامبر(ص) جهت تقليد و پيروي، مي توان از راه هاي گوناگوني بهره برد كه از جمله مطمئن ترين و آسان ترين و معتبرترين راه ها، مراجعه به آيات قرآني است كه در آن صراط مستقيم محمدي(ص) بيان و تبيين شده است و انسان مي تواند با بهره گيري و تقليد و پيروي از آن به محبوبيت الهي دست يابد و محبوبيت و عشق دو سويه پديد آيد. (مائده 54) خداوند در آيه 21 سوره احزاب، سيره پيامبر(ص) را الگو و سرمشق مناسب زندگي براي همگان بويژه خداجويان رستاخيزباوري مي داند كه ياد خداوند همه وجودشان را گرفته است و او را مقصد و مقصود خويش دانسته اند. بنابراين، هر كسي كه خدا را مي جويد، بايد از مسيرش حركت كند كه پيروي و الگوبرداري از اسوه كامل و نيك الهي يعني حضرت پيامبر(ص) است.
اين پيروي و اطاعت بايد به گونه اي باشد كه در هيچ گوشه اي از آن نقص و كژي و خللي راه نيابد، لذا خداوند در آيه 1 سوره حجرات بر لزوم پيروي از سيره پيامبر(ص) و اجتناب از هرگونه پيشتازي بر آن حضرت(ص) در گفتار و رفتار تأكيد مي كند و مي فرمايد پيشتازي بر آن حضرت(ص) همانند عقب افتادن، عين گمراهي و ضلالت است. از آيه 20 سوره مزمل چنين برمي آيد كه حتي پيروي از آن حضرت(ص) در اموري كه از واجبات اختصاصي ايشان است نيز امري مستحب است. از اين رو پيروي برخي از ياران از سيره آن حضرت(ص) در شب زنده داري و تهجد را امري پسنديده معرفي كرده و چنين پيروان و ياراني را مورد تشويق قرار مي دهد؛ چرا كه اين افراد با آن كه بر ايشان واجب نيست تا همانند پيامبر(ص) تهجد و شب زنده داري كرده و دو سوم يا نصف يا يك سوم شب را بيدار باشند و به نماز و قرآن مشغول شوند، ولي اين پيروي و همراهي، امري بسيار پسنديده و ستوده است؛ چرا كه زمينه متاله شدن و تحقق اسماي كمالي را به سبب پيروي مطلق و كامل براي آنان فراهم مي آورد. از نظر قرآن، از نشانه هاي صداقت و درستي در ايمان پيروان، آن است كه اشخاص در همه امور از پيامبر(ص) پيروي كنند. بنابراين، پيرو و مقلد خوب كسي است كه حتي در مقام پيامبر قرار گيرد و مردم را به توحيد خالص و پيراسته از هرگونه شرك دعوت كند و در اين راه همانند پيامبر(ص) عمل كند. (يوسف، آيه108) بطوري كه هر كسي اين پيروان را مي بيند به اين نتيجه برسد كه آنان پيرو واقعي پيامبر(ص) هستند؛ زيرا در همه چيز مي كوشند تا خود را همانند پيامبر(ص) كنند.
اخلاق حکومتی
اخلاق حکومتی پیامبر این ها بود: عادل و با تدبیر بود . کسی که تاریخ ورود پیامبر به مدینه را بخواند، آن جنگ های قبیله ای، آن حمله کردن ها، آن کشاندن دشمن از مکه به وسط بیابان ها، آن ضربات متوالی، آن برخورد با دشمن عنود، انسان آن چنان تدبیر قوی و حکمت آمیز و همه جانبه ای در خلال این تاریخ مشاهده می کند که حیرت آور است و مجال نیست که من حالا بخواهم آن را بیان کنم .
او حافظ و نگهدارنده ی ضابطه و قانون بود; نمی گذاشت قانون نقض بشود، چه توسط خودش و چه توسط دیگران . خودش هم محکوم قوانین بود، آیات قرآن هم بر این نکته ناطق است . بر طبق همان قوانینی که مردم باید عمل می کردند، خود آن بزرگوار هم دقیقا و به شدت برطبق آن قوانین عمل می کرد و اجازه نمی داد تخلفی بشود . وقتی که در جنگ بنی قریظه مردهای آن طرف را گرفتند و خائن هاشان را به قتل رساندند و بقیه را اسیر کردند و اموال و ثروت بنی قریظه را آوردند، چند نفر از امهات مؤمنین که یکی همان جناب ام المؤمنین زینب بنت جحش است، یکی ام المؤمنین عایشه است، یکی ام المؤمنین حفصه است، به پیامبر عرض کردند که: یا رسول الله! این همه طلا و این همه ثروت از یهود آمده، یک مقدار هم به ما بده . اما پیامبر اکرم با این که زن ها مورد علاقه اش بودند و به آن ها محبت داشت و نسبت به آن ها بسیار خوش رفتار بود، ولی حاضر نشد به خواسته ی آنها عمل کند . اگر پیامبر می خواست از آن ثروت ها به همسران خود بدهد، مسلمانان هم حرفی نداشتند، لیکن او حاضر نشد . بعد که زیاد اصرار کردند، پیامبر با آن ها حالت کناره گیری به خود گرفت; یک ماه از زنان خودش دوری کرد که از او چنان توقعی کردند .
بعد آیات شریفه ی سوره ی احزاب نازل شد: «یا نساء النبی لستن کاحد من النساء» ، «یا ایها النبی قل لازواجک ان کنتن تردن الحیاة الدنیا و زینتها فتعالین امتعکن و اسرحکن سراحا جمیلا . و ان کنتن تردن الله و رسوله والدار الاخرة فان الله اعد للمحسنات منکن اجرا عظیما» . پیامبر فرمود: اگر می خواهید با من زندگی کنید، زندگی زاهدانه است و تخطی از قانون ممکن نیست . از دیگر خلقیات حکومتی او این بود که عهد نگهدار بود . هیچ وقت عهد شکنی نکرد . قریش با او عهد شکنی کردند، اما او نکرد; یهود بارها عهد شکنی کردند، او نکرد . او همچنین رازدار بود . وقتی برای فتح مکه حرکت می کرد، هیچ کس نفهمید پیامبر کجا می خواهد برود . همه ی لشکر را بسیج کرد و گفت: بیرون برویم . گفتند: کجا؟ گفت: بعد معلوم خواهد شد . به هیچ کس اجازه نداد که بفهمد او دارد به سمت مکه می رود، کاری کرد که تا نزدیک مکه قریش هنوز خبر نداشتند که پیامبر دارد به مکه می آید! دشمنان را یک طور نمی دانست، این از نکات مهم زندگی پیامبر است .
بعضی از دشمنان، دشمنانی بودند که دشمنی شان عمیق بود، اما پیامبر اگر می دید که این ها خطر عمده ای ندارند، با این ها کاری نداشت و نسبت به آن ها آسان گیر بود . بعضی ها هم بودند که خطر داشتند، اما پیامبر آن ها را مراقبت می کرد و زیر نظر داشت، مثل عبدالله بن ابی . عبدالله بن ابی منافق درجه یک علیه پیامبر هم توطئه می کرد . لیکن پیامبر چون او را زیر نظر داشت، کاری به کار او نداشت و تا اواخر عمر پیامبر هم بود . اندکی قبل از وفات پیامبر، عبدالله ابی از دنیا رفت، اما پیامبر او را تحمل می کرد . این ها دشمنانی بودند که از ناحیه آن ها حکومت و نظام اسلامی و جامعه اسلامی مورد تهدید جدی واقع نمی شد، اما پیامبر با دشمنانی که از ناحیه آنها خطر وجود داشت، به شدت سختگیر بود . همان آدم مهربان، همان آدم دل رحم، همان آدم پرگذشت و با اغماض، دستور داد که خائنان بنی قریظه را که چند صد نفر می شدند در یک روز به قتل رساندند و بنی نظیر و بنی قینقاع را بیرون کردند و خیبر را فتح کردند; چون این ها دشمنان خطرناکی بودند، پیامبر با آن ها اول ورود به مکه کمال مهربانی را به خرج داده بود، اما این ها در مقابل خیانت کردند و از پشت خنجر زدند و توطئه و تهدید کردند . پیامبر عبدالله بن ابی را تحمل می کرد، یهودی داخل مدینه را تحمل می کرد، قرشی پناه آورنده ی به او یا بی آزار را تحمل می کرد، وقتی رفت مکه را فتح کرد، چون دیگر خطری از ناحیه آن ها نبود، حتی امثال ابی سفیان و بعضی از بزرگان دیگر را نوازش هم کرد; اما این دشمن غدار خطرناک غیر قابل اطمینان را به شدت سرکوب کرد . اینها اخلاق حکومتی آن بزرگوار است . در مقابل وسوسه های دشمن، هوشیار; در مقابل مؤمنین، خاکسار; در مقابل دستور خدا، مطیع محض و عبد به معنای واقعی; درمقابل مصالح مسلمانان، بی تاب برای اقدام و انجام . این، خلاصه ای از شخصیت آن بزرگوار است .
پروردگارا! از تو درخواست می کنیم که مارا از امت پیامبر قرار بده . خود می دانی که دلهای ما لبالب از محبت پیامبر است، ما را با این محبت نورانی و آسمانی زنده بدار و با همین عشق بی پایان، ما را از این دنیا ببر. پروردگارا! زیارت چهره ی پیامبر را در قیامت نصیب ما بفرما; عمل به احکام پیامبر و تشبه به اخلاق آن بزرگوار را نصیب ما بگردان; او را به معنای واقعی کلمه اسوه ما قرار بده و مسلمانان را قدردان آن بزرگوار قرار بده...