سایت جدید تاریخی فرهنگی قرآنی 2

m5736z

blog.ir.

 

وصيت در هنگام مرگ ، مائده 106 يِا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُواْ شَهَادَةُ بَيْنِكُمْ إِذَا حَضَرَ أَحَدَكُمُ الْمَوْتُ حِينَ الْوَصِيَّةِ اثْنَانِ ذَوَا عَدْلٍ مِّنكُمْ أَوْ آخَرَانِ مِنْ غَيْرِكُمْ إِنْ أَنتُمْ ضَرَبْتُمْ فِي الأَرْضِ فَأَصَابَتْكُم مُّصِيبَةُ الْمَوْتِ تَحْبِسُونَهُمَا مِن بَعْدِ الصَّلاَةِ فَيُقْسِمَانِ بِاللّهِ إِنِ ارْتَبْتُمْ لاَ نَشْتَرِي بِهِ ثَمَنًا وَلَوْ كَانَ ذَا قُرْبَى وَلاَ نَكْتُمُ شَهَادَةَ اللّهِ إِنَّا إِذًا لَّمِنَ الآثِمِينَ ﴿106﴾در شان نزول اين آيه نقل شده كه يك نفر از مسلمانان به نام ابن ابى ماريه به اتفاق دو نفر از مسيحيان عرب به نام تميم و عدى كه دو برادر بودند، به قصد تجارت از مدينه خارج شدند. در اثناى راه ابن ماريه كه مسلمان بود، بيمار شد و وصيت نامه اى نوشت و آن را در ميان اثاث خود مخفى كرد و اموال خويش را به دست دو همسفر نصرانى سپرد. وصيت كرد كه آنها را به خانواده او برسانند و از دنيا رفت . همسفران متاع او را گشودند و چيزهاى گران قيمت و جالب آن را برداشتند و بقيه را به ورثه بازگرداندند.

ورثه هنگامى كه متاع را گشودند، قسمتى از اموالى كه ابن ابى ماريه با خود برده بود در آن نيافتند، ناگاه چشمشان به وصيت نامه افتاد، ديدند كه صورت تمام اموال مسروقه در آن ثبت است . مطلب را با آن نفر مسيحى همسفر در ميان گذاشتند، آنها انكار كرده و گفتند:هر چه به ما داده بود به شما تحويل داده ايم ! ناچار به پيامبر ص شكايت كردند، آيه نازل شد و حكم آن را بيان كرد.

تقاضاى مشركان ، انعام 101 بَدِيعُ السَّمَاوَاتِ وَالأَرْضِ أَنَّى يَكُونُ لَهُ وَلَدٌ وَلَمْ تَكُن لَّهُ صَاحِبَةٌ وَخَلَقَ كُلَّ شَيْءٍ وهُوَ بِكُلِّ شَيْءٍ عَلِيمٌ ﴿101﴾ عده اى از قريش خدمت پيامبر ص رسيدند و گفتند: تو براى موسى و عيسى ، خارق عادات و معجزات فراوانى نقل مى كنى و همچنين درباره انبياى ديگر، تو نيز امثال اين كارها را براى ما انجام ده تا ما ايمان آوريم ، پيامبر ص فرمود: مايليد چه كار براى شما انجام دهم ؟ گفتند: از خدا بخواه كوه صفا را تبديل به طلا كند و بعضى از مردگان پيشين ما به زنده شوند و از آنها درباره حقانيت تو سؤ ال كنيم و نيز، فرشتگان را دسته جمعى با خود بياور! پيامبر ص فرمود اگر بعضى از اين كارها را براى شما بجا آورم ، ايمان مى آوريد؟
گفتند:به خدا سوگند، چنين خواهيم كرد. مسلمانان كه اصرار مشركان را در اين زمينه ديدند از پيامبر صلى الله عليه و آله تقاضا كردند كه چنين كند، شايد ايمان بياورند. همين كه پيامبر ص آماده دعا كردن شد كه بعضى از اين پيشنهادها را از خدا بخواهد (زيرا بعضى از آنها نا معقول و محال بود) پيك وحى نازل شد، چنين پيام آورد كه اگر بخواهى دعوت تو اجابت مى شود ولى در اين صورت (چون از هر نظر اتمام حجت خواهد شد و موضوع جنبه حسى و شهود به خود خواهد گرفت ) اگر ايمان نياوريد، همگى سخت كيفر مى بينند.

افسر رشيد اسلام ، انعام 122 أَوَ مَن كَانَ مَيْتًا فَأَحْيَيْنَاهُ وَجَعَلْنَا لَهُ نُورًا يَمْشِي بِهِ فِي النَّاسِ كَمَن مَّثَلُهُ فِي الظُّلُمَاتِ لَيْسَ بِخَارِجٍ مِّنْهَا كَذَلِكَ زُيِّنَ لِلْكَافِرِينَ مَا كَانُواْ يَعْمَلُونَ ﴿122﴾ ابوجهل كه از دشمنان سر سخت اسلام و پيامبر صلى الله عليه و آله بود، روزى سخت آن حضرت را آزار داد. حمزه ، عموى شجاع پيامبر صلى الله عليه و آله كه تا آن روز اسلام را نپذيرفته بود و همچنان درباره آيين برادرزاده اش مطالعه و انديشه مى كرد، در آن روز طبق معمول خود براى شكار به بيابان رفته بود، هنگامى كه از بيابان برگشت از جريان آزار ابوجهل نسبت به برادرزاده اش با خبر شد. سخت بر آشفت و يكسره به سراغ ابوجهل رفت و چنان بر سر او كوفت كه خون جارى شد و با وجود تمام نفوذى كه ابوجهل در ميان قوم و عشيره خود و حتى در ميان مردم مكه داشت ، به ملاحظه شجاعت فوق العاده حمزه ، از نشان دادن عكس العمل خوددارى كرد. سپس حمزه به سراغ پيامبر صلى الله عليه و آله آمد و اسلام را پذيرفت و از آن روز رسما به عنوان يك افسر رشيد اسلام ، تا واپسين دم عمر، از اين آيين آسمانى دفاع كرد. آيه درباره اين حادثه نازل گرديد و وضع ايمان حمزه و پافشارى ابوجهل را در كفر و فساد مشخص ساخت .

تبليغ ، اعراف 184 أَوَلَمْ يَتَفَكَّرُواْ مَا بِصَاحِبِهِم مِّن جِنَّةٍ إِنْ هُوَ إِلاَّ نَذِيرٌ مُّبِينٌ ﴿184﴾ مفسران اسلامى چنين نقل كرده اند كه پيامبر ص هنگامى كه در مكه بود، شبى بر كوه صفا بر آمد و مردم را به سوى توحيد و يكتا پرستى دعوت نمود. مخصوصا تمامى طوايف قريش را صدا زد و آنها را از مجازات الهى بر حذر داشت تا مقدار زيادى از شب گذشت ، بت پرستان مكه گفتند: ان صاحبهم قد بات ليلا بصورت الى الصباح !؛ رفيق ما ديوانه شده ، از شب تا صبح نعره مى كشد. در اين موقع آيه نازل شد و به آنها در اين زمينه پاسخ دندان شكنى داد.

اموال پيامبر صلى الله عليه و آله ، انفال 1 يَسْأَلُونَكَ عَنِ الأَنفَالِ قُلِ الأَنفَالُ لِلّهِ وَالرَّسُولِ فَاتَّقُواْ اللّهَ وَأَصْلِحُواْ ذَاتَ بِيْنِكُمْ وَأَطِيعُواْ اللّهَ وَرَسُولَهُ إِن كُنتُم مُّؤْمِنِينَ ﴿1﴾ از ابن عباس چنين نقل شده كه پيامبر صلى الله عليه و آله در روز جنگ بدر براى تشويق جنگجويان اسلام جوايزى براى آنها تعيين كرد و مثلا فرمود كسى كه فلان فرد دشمن را اسير كند و نزد من بياورد، چنين پاداشى را به او داد. اين تشويق علاوه بر اين كه روح ايمان و جهاد را در وجود آنها شعله ور ساخت ) سبب شد كه سربازان جوان پيامبر ص در يك مسابقه افتخارآميز، با سرعت به سوى هدف بشتابند. ولى پيرمردان و افراد سالخورده در زير پرچم ها توقف مى كردند. هنگامى كه جنگ بدر پايان پذيرفت ، جوانان براى گرفتن پاداش هاى افتخارآميز خود به خدمت پيامبر ص شتافتند، اما پيرمردان به آنها گفتند كه ما نيز سهمى داريم ؛ زيرا تكيه گاه و مايه دلگرمى شما بوديم و اگر كار بر شما سخت مى شد و عقب نشينى مى كرديد، حتما به سوى ما مى آمديد. در اين موقع ، ميان دو نفر از انصار مشاجره لفظى پيدا شد و راجع به غنايم جنگى با يكديگر گفتگو كردند. آيه نازل شد و با صراحت غنايم را متعلق به پيغمبر ص معرفى كرد كه هر گونه بخواهد با آن رفتار كند.پيامبر ص هم آن را به طور مساوى در ميان همه جنگجويان تقسيم كرد و دستور داد كه ميان برادران دينى صلح و اصلاح شود.

اشاره خيانت ، انفال 27 يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُواْ لاَ تَخُونُواْ اللّهَ وَالرَّسُولَ وَتَخُونُواْ أَمَانَاتِكُمْ وَأَنتُمْ تَعْلَمُونَ ﴿27﴾ * از امام باقر و امام صادق عليه السلام چنين روايت كرده اند كه پيامبر دستور داد يهود بنى قريظه (طايفه از يهود مدينه ) را محاصره كنند، اين محاصره بيست و يك شب ادامه يافت ، لذا ناچار شدند پيشنهاد صلحى همانند صلحى كه برادرانش ‍ از طايفه بنى نضير (گروه ديگرى از مدينه ) كرده بودند، بكنند؛ به اين ترتيب كه از سرزمين مدينه و به سوى شام بروند. پيامبر ص از اين پيشنهاد امتناع كرد (شايد به اين جهت كه صداقتشان در اين پيشنهاد مشكوك بود) و فرمود تنها بايد حكميت سعد بن معاذ را بپذيرند. آنها تقاضا كردند كه پيامبر ص ابولبابه را كه يكى از ياران پيامبر ص در مدينه بود، نزد آنها بفرستد و اين در حالى بود كه ابولبابه با آنها سابقه دوستى داشت و خانواده و فرزندان و اموالش نزد آنها بود. پيامبر ص اين پيشنهاد را قبول كرد و ابولبابه را نزد آنها فرستاد. آنها با ابولبابه مشورت كردند كه آيا صلاح است حكميت سعد بن معاذ را بپذيرند؟ ابولبابه اشاره به گلوى خود كرد؛ يعنى اگر بپذيرد كشته خواهيد شد، تن به اين پيشنهاد ندهيد. پيك وحى خدا، جبرئيل ، اين موضوع را به پيامبر ص خبر داد. ابولبابه مى گويد هنوز كام برنداشته بودم كه متوجه شدم كه من به خدا و پيامبر ص خيانت كرده ام . آيه درباره او نازل شد. در اين هنگام ابولبابه سخت پريشان گشت ، به طورى كه خود را با طنابى به يكى از ستون هاى مسجد پيامبر ص بست و گفت به خدا سوگند نه غذا و نه آب مى خورم تا مرگ من فرا رسد، مگر اين كه خداوند توبه مرا بپذيرد. هفت شبانه روز گذشت . نه غذا خورد و نه آب نوشيد؛ آن چنان كه بى هوش به روى زمين افتاد. خداوند توبه او را پذيرفت . اين خبر به وسيله مو منان به اطلاع او رسيد ولى سوگند ياد كرد كه من خود را از ستون باز نمى كنم تا پيامبر ص بيايد و مرا بگشايد. پيامبر ص آمد و او را گشود. ابولبابه گفت براى تكميل توبه خود، خانه ام را كه در آن مرتكب گناه شده ام ، رها خواهم ساخت و از تمام اموالم صرف نظر مى كنم . پيامبر ص فرمود:كافى است كه يك سوم از اموالت را در راه خدا صدقه بدهى .

غار ثور ، انفال 29 يِا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُواْ إَن تَتَّقُواْ اللّهَ يَجْعَل لَّكُمْ فُرْقَاناً وَيُكَفِّرْ عَنكُمْ سَيِّئَاتِكُمْ وَيَغْفِرْ لَكُمْ وَاللّهُ ذُو الْفَضْلِ الْعَظِيمِ ﴿29﴾ مفسران و محدثان ، آيه را اشاره به حوادثى مى دانند كه منتهى به هجرت پيامبر صلى الله عليه و آله از مكه به مدينه شد.اين حوادث كه با تغييراتى مختلف نقل شده ، همگى يك حقيقت را تعقيب مى كند و آن اين كه خداوند به طرز اعجازآميزى پيامبر ص را از دام يك و قطعى رهايى بخشيد. جريان حادثه طبق نقل در المنثور چنين است : گروهى از قريش و اشراف مكه از قبايل مختلف جمع شدند تا در دارالندوه (محل جلسات بزرگان مكه ) اجتماع كنند و درباره خطرى كه از ناحيه پيامبر ص آنها را تهديد مى كرد بينديشند.
مى گويند )در اثناى راه پيرمرد خوش ظاهرى به آنها بر خورد كرد كه در واقع همان شيطان بود (يا انسانى كه داراى روح و فكر شيطانى از او پرسيد تو كيستى ؟ گفت : پيرمردى از اهل نجد هستم ، چون شما با خبر شدم خواستم در مجلس ‍ شما حضور يابم و عقيده و خير خواهى خود را از شما دريغ ندارم . گفتند:بسيار خوب ، داخل شو! او هم همراه آنها به دارالندوه وارد شد. يكى از حاضران رو به جمعيت كرد و گفت :درباره اين مرد (اشاره به پيامبر ص اسلام ) بايد فكرى كنيد؛ زيرا به خدا سوگند بيم آن مى رود كه بر شما پيروز گردد (آيين و عظمت شما را در هم پيچد) يكى پيشنهاد كرد او را حبس ‍ كنيد تا در زندان جان بدهد.
پير مرد نجدى اين نظر را رد كرد و گفت بيم آن مى رود كه طرفدارانش بريزند و در يك فرصت مناسب او را از زندان آزاد كنند و او را از اين سرزمين بيرون ببرند، بايد فكر اساسى ترى بكنيد. ديگرى گفت :او را از ميان خود بيرون كنيد تا از دست او راحت شويد؛ زيرا همين كه از ميان شما بيرون برود، هر كار كند ضررى به شما نخواهد زد و سرو كارش با ديگران است . پير مرد نجدى گفت به خدا سوگند اين هم عقيده درستى نيست ، مگر شيرينى گفتار و بلاغت زبان و نفوذ او را در دل ها نمى بينيد؟ اگر اين كار را انجام دهيد به سراغ ساير عرب مى رود و گرد او را مى گيرند، سپس با انبوه جمعيت به سراغ ساير شما باز مى گردد و شما را از شهرهاى خود مى راند و بزرگان شما را به قتل مى رساند! جمعيت گفتند به خدا راست مى گويد، فكر ديگرى كنيد.
ابوجهل كه تا آن وقت ساكت بود، به سخن درآمد و گفت :من عقيده اى دارم ؟ غير از آن را صحيح نمى دانم ! گفتند چه عقيده اى ؟ گفت از هر قبيله اى جوانى شجاع و شمشيرزن را انتخاب مى كنيم و به دست هر يك شمشير برنده اى مى دهيم تا در فرصتى مناسب ، دسته جمعى به او حمله كنند و هنگامى كه به اين صورت او را به قتل برسانند، خونش در همه قبايل پخش مى شود و باور نمى كنم طايفه بنى هاشم بتوانند با همه طوايف قريش بجنگند و مسلما در اين صورت به خون بها راضى مى شوند و ما هم از آزار او راحت خواهيم شد.

پير مرد نجدى (با خوشحالى ) گفت :به خدا راى صحيح همين است كه اين جوانمرد گفت . من هم غير از آن عقيده اى ندارم (و به اين ترتيب ، اين پيشنهاد به اتفاق عموم پذيرفته شد) و آنها با اين تصميم پراكنده شدند. جبرئيل فرود آمد و به پيامبر ص دستور داد كه شب در بستر خويش نخوابد. پيامبر ص شبانه به سوى غار (ثور) حركت كرد و سفارش نمود على ع در بستر او بخوابد. هنگامى كه صبح شد و به خانه او ريختند و جستجو كردند، على ع را در بستر پيامبر ص ديدند و به اين ترتيب نقشه هاى آنان را نقش بر آب شد. صدا زدند پس محمد كجاست ؟ فرمود نمى دانم ، آنها به دنبال در پاى پيامبر ص حركت كردند تا به كوه رسيدند و به نزديكى غار، اما با تعجب ديدند كه تار عنكبوتى در جلو غار نمايان است ، به يكديگر گفتند اگر او در اين غار بود، اثرى از اين تارهاى عنكبوت بر در غار وجود نداشت و به اين ترتيب بازگشتند. پيامبر ص سه روز در غار ماند (و هنگامى كه دشمنان همه بيابان هاى مكه را جستجو كردند و خسته و مايوس بازگشتند، او به سوى مدينه حركت كرد.

افتخارات بجا و نابجا ، انفال آیه ؟؟؟؟؟؟؟

روايات مختلفى در كتب اهل سنت و شيعه نقل شده است كه از ميان آنها آن جه صحيح تر به نظر مى رسد در ذيل مى آوريم . دانشمند معروف اهل سنت حاكم ابوالقاسم حسكانى از بريدة نقل مى كند كه شيبه و عباس هر كدام بر ديگرى افتخار مى كردند و در اين باره مشغول به سخن بودند كه على ع از كنار آنها گذشت و پرسيد به چه چيز افتخار مى كنيد؟ عباس گفت :امتيازى به من داده شده كه احدى ندارد و آن مساله آب دادن به حجاج خانه خداست . شبيه گفت من تعمير كننده مسجدالحرام و كليددار خانه كعبه هستم . على ع گفت :با اين كه از شما حيا مى كنم ، بايد بگويم كه با اين سن كم افتخارى دارم كه شما نداريد. آنها پرسيدند كدام افتخار؟! فرمود:من با شمشير جهاد كردم تا شما ايمان به خدا و پيامبر ص آوريد. عباس خشمناك شد، برخاست و دامن كشان به سراغ پيامبر ص آمد و (به عنوان شكايت ) گفت :آيا نمى بينى على چگونه با من سخن مى گويد؟

پيامبر ص فرمود:على را صدا كنيد، هنگامى كه به خدمت پيامبر ص آمد، حضرت فرمود: چرا اين گونه با عمويت عباس سخن گفتى ؟ على ع عرض كرد: اى رسول خدا! اگر من او را ناراحت ساختم با بيان حقيقت بوده است . در برابر گفتار حق ، هر كسى مى خواهد ناراحت شود و هر كس مى خواهد خشنود! جبرئيل نازل شد و گفت :اى محمد! پروردگارت به تو سلام مى فرستد و مى گويد اين آيات را بر آنها بخوان اجلتم سقاية الحاج و...؛ آيا سيراب كردن حجاج و عمران مسجدالحرام را هم ، چون ايمان به خدا و روز رستاخيز و جهاد در راه او برقرار داديد، هرگز مساوى نيستند. همين روايت با همين مضمون يا با تفاوت كمى در كتاب هاى فراوانى از اهل سنت ؛ مانند تفسير طبرى ، ثعلبى ، اصحاب النزول واحدى ، تفسير خازن بغدادى ، معالم التنزيل علامه جعفرى ، مناقب ابن مغازلى و...نقل شده است .

سوره‏های توبه ، هود ، رعد و نحل

جنگ و جمع آورى محصول پروردگار ، توبه آیه 38 يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُواْ مَا لَكُمْ إِذَا قِيلَ لَكُمُ انفِرُواْ فِي سَبِيلِ اللّهِ اثَّاقَلْتُمْ إِلَى الأَرْضِ أَرَضِيتُم بِالْحَيَاةِ الدُّنْيَا مِنَ الآخِرَةِ فَمَا مَتَاعُ الْحَيَاةِ الدُّنْيَا فِي الآخِرَةِ إِلاَّ قَلِيلٌ ﴿38﴾  گفته اند وقتى كه رسول الله ص از طايف برگشت ، امر به جهاد با روميان كرد و آن زمان ، وقت جمع آورى محصولات بود. اصحاب دوست داشتند براى جمع آورى محصول در محل بمانند. براى آنها سخت بود كه به جنگ بروند، وقتى كه پيامبر ص براى جنگ كرد، عده كمى با آن حضرت شركت كردند. در اين جا بود كه آيه نازل شد و فرمود:آيا راضى شديد به زندگى دنيا و زندگى دنيا نسبت به آخرت كم است .

عشق بى مورد ، توبه آیه 49 وَمِنْهُم مَّن يَقُولُ ائْذَن لِّي وَلاَ تَفْتِنِّي أَلاَ فِي الْفِتْنَةِ سَقَطُواْ وَإِنَّ جَهَنَّمَ لَمُحِيطَةٌ بِالْكَافِرِينَ  گروهى از مفسران نقل كرده اند هنگامى كه پيامبر ص مسلمانان را آماده جنگ تبوك كرده و دعوت به حركت مى كرد، يكى از رؤ ساى طايفه بنى سلمه به نام جد بن قيس كه در صف منافقان بود، خدمت پيامبر ص آمد و عرض كرد:اگر اجازه دهيد من در اين ميدان جنگ حاضر نشوم ؛ زيرا علاقه شديدى به زنان دارم ، به خصوص اگر چشمم به دختران رومى بيفتد، ممكن است دل از دست بدهم و مفتون آنها شوم و دست از كارزار بكشم ! پيامبر ص به او اجازه داد. در اين موقع ، آيه نازل شد و عمل آن شخص را محكوم ساخت . پيامبر ص رو به گروهى از بنى سلمه كرد و فرمود:بزرگ شما كيست ؟ گفتند:جد بن قيس ، ولى او مرد بخيل و ترسويى است . فرمود: چه دردى بدتر از درد بخل ، سپس فرمود:بزرگ شما آن جوان سفيدرو بشر بن براء است (كه مردى است پر سخاوت و گشاده روى.

خوش باورى مصلح ، توبه 61 وَمِنْهُمُ الَّذِينَ يُؤْذُونَ النَّبِيَّ وَيِقُولُونَ هُوَ أُذُنٌ قُلْ أُذُنُ خَيْرٍ لَّكُمْ يُؤْمِنُ بِاللّهِ وَيُؤْمِنُ لِلْمُؤْمِنِينَ وَرَحْمَةٌ لِّلَّذِينَ آمَنُواْ مِنكُمْ وَالَّذِينَ يُؤْذُونَ رَسُولَ اللّهِ لَهُمْ عَذَابٌ أَلِيمٌ ﴿61﴾*گفته اند اين آيه درباره گروهى از منافقان نازل شده كه دور هم نشسته بودند و سخنان ناهنجار درباره پيامبر صلى الله عليه و آله مى گفتند، يكى از آنان گفت :اين كار را نكنيد؛ زيرا مى ترسم به گوش محمد برسد، و او به ما بد بگويد و مردم را بر ضد ما بشوراند  يكى از آنان كه نامش جلاس بود گفت :مهم نيست ، ما هر چه بخواهيم مى گوييم و اگر به گوش او رسيد، نزد وى مى رويم و انكار مى كنيم و او از ما مى پذيرد؛ زيرا محمد ص آدم خوش باور و دهن بينى است و هر كس هر چه بگويد قبول مى كند. در اين هنگام آيه نازل شد و به آنها پاسخ گفت .

جنگ و جمع آورى محصول پروردگار ، توبه 38 يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُواْ مَا لَكُمْ إِذَا قِيلَ لَكُمُ انفِرُواْ فِي سَبِيلِ اللّهِ اثَّاقَلْتُمْ إِلَى الأَرْضِ أَرَضِيتُم بِالْحَيَاةِ الدُّنْيَا مِنَ الآخِرَةِ فَمَا مَتَاعُ الْحَيَاةِ الدُّنْيَا فِي الآخِرَةِ إِلاَّ قَلِيلٌ ﴿38﴾توطئه قتل پيامبر صلى الله عليه و آله ، توبه آیه 64 يَحْذَرُ الْمُنَافِقُونَ أَن تُنَزَّلَ عَلَيْهِمْ سُورَةٌ تُنَبِّئُهُمْ بِمَا فِي قُلُوبِهِم قُلِ اسْتَهْزِؤُواْ إِنَّ اللّهَ مُخْرِجٌ مَّا تَحْذَرُونَ ﴿64﴾گروهى از منافقان در يك جلسه سرى براى قتل پيامبر ص توطئه كردند كه پس از مراجعت از جنگ تبوك ، در يكى از گردنه هاى سر راه به صورت ناشناس كمين كرده ، شتر پيامبر صلى الله عليه و آله را رم دهند و حضرت را به قتل برسانند. خداوند پيامبرش را از اين نقشه آگاه ساخت و او دستور داد جمعى از مسلمانان مراقب باشند و آنها را متفرق سازند.
هنگامى كه پيامبر ص به آن عقبه (گردنه ) رسيد عمار مهار مركب پيامبر ص را در دست داشت و حذيفه از از پشت سر آن را مى راند. در اين هنگام گروه منافقان كه گويا صورت هاى خود را پوشيده بودند فرا رسيدند. پيامبر ص به حذيفه فرمود:به صورت مركب هاى آنها بزن و آنها را دور كن . حذيفه چنين كرد. هنگامى كه پيامبر ص بدون خطر از عقبه گذشت به حذيفه فرمود: آنها را نشناختى ؟ عرض كرد:نه ، هيچ يك از آنها را نشناختم . سپس رسول خدا عليه السلام نام همه آنها را براى او برشمرد. آنها را به قتل برساند؟ فرمود:دوست ندارم عرب بگويند هنگامى كه محمد بر يارانش پيروز شد پيروز شد به كشتن آنها پرداخت !

دنيا طلبى ، توبه 75 وَمِنْهُم مَّنْ عَاهَدَ اللّهَ لَئِنْ آتَانَا مِن فَضْلِهِ لَنَصَّدَّقَنَّ وَلَنَكُونَنَّ مِنَ الصَّالِحِينَ ﴿75﴾ يكى از انصار به نام ثعلبه بن حاطب كه مرد فقيرى بود و مرتب به مسجد پيامبر ص مى آمد و اصرار داشت كه پيامبر صلى الله عليه و آله دعا كند تا خداوند مال فراوانى به او بدهد! پيغمبر ص به او فرمود: قليل تودى شكره خير من كثير لا تطيقه ؛ مقدار كمى كه حقش را بتوانى ادا كنى ، بهتر از مقدار زيادى است كه توانايى اداى حقش را نداشته باشى آيا بهتر نيست كه تو به پيامبر ص خدا تاسى جويى و به زندگى ساده اى بسازى ؟ ولى ثعلبه دست بردار نبود و سر انجام به پيامبر ص عرض كرد:به خدايى كه تو را به حق فرستاده سوگند ياد مى كنم كه اگر خداوند ثروتى به من عنايت كند، تمام كند، تمام حقوق آن را مى پردازم . پيامبر ص براى او دعا كرد.
چيزى نگذشت كه طبق روايتى پسر عموى ثروتمند او از دنيا رفت و پروت سرشارى به او رسيد و طبق روايت ديگرى ، گوسفندى خريد و آن چنان زاد و ولد كرد كه نگهدارى آنها در مدينه ممكن نبود، ناچار به آبادى هاى اطراف مدينه روى آورد و چنان مشغول و سر گرم زندگى مادى شد كه در نماز جماعت و حتى نماز جمعه نيز، شركت نمى كرد.
پس از مدتى ، پيامبر ص ماءمور جمع آورى زكات را نزد او فرستاد تا زكات اموال او را بگيرد ولى مرد كم ظرفيت و تازه به نوار رسيده و بخل ، از پرداخت حق الهى خوددارى كرد. نه تنها خوددارى كرد بلكه به اصل تشريع اين حكم نيز اعتراض نمود و گفت :اين حكم برابر جزيه است ؛ يعنى ما مسلمان شده ايم كه از پرداخت جزيه معاف باشيم و با پرداخت زكات ، چه فرقى ميان ما و غير مسلمانان باقى مى ماند؟! در حالى كه او نه مفهوم جزيه را فهميده بود و نه مفهوم زكات را و يا فهميده بود اما دنيا پرستى اجازه بيان حقيقت و اظهار حق به او نمى داد. به هر حال ، هنگامى كه پيامبر ص سخن او را شنيد فرمود:يا ويح ثعلبه !؛ واى بر ثعلبه ! در اين هنگام آيه نازل شد.

انفاق اندك ، توبه 79 الَّذِينَ يَلْمِزُونَ الْمُطَّوِّعِينَ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ فِي الصَّدَقَاتِ وَالَّذِينَ لاَ يَجِدُونَ إِلاَّ جُهْدَهُمْ فَيَسْخَرُونَ مِنْهُمْ سَخِرَ اللّهُ مِنْهُمْ وَلَهُمْ عَذَابٌ أَلِيمٌ ﴿79﴾ پيامبر ص اسلام تصميم داشت لشكر اسلام را براى مقابله با دشمن (احتمالا براى جنگ تبوك ) آماده سازد و نياز به گرفتن كمك از مردم داشت . هنگامى كه نظر خود را اظهار فرمود، كسانى كه توانايى داشتند مقدار قابل ملاحظه اى به عنوان زكات يا كمك بلاعوض به ارتش اسلام خدمت كردند. ولى بعضى از كارگران كم درآمد مسلمان ؛ مانند ابوعقيل انصارى با تحمل كار اضافى و كشيدن آب در شب و تهيه دو يك من خرما كه يك من آن را براى خانواده خويش ذخيره كرده و يك من ديگر را خدمت پيامبر ص آوردند، كمك ظاهرا ناچيزى به برنامه بزرگ اسلامى نمودند. ولى منتفقان عيب جو به هر يك از اين دو گروه ايراد مى گرفتند، كسانى را كه كمك زيادى كرده بودند، به عنوان رياكار معرفى مى كردند و كسانى را كه مقدار كمى كمك نموده بودند، به باد مسخره و استهزاء مى گرفتند كه آيا لشكر اسلام نياز به چنين كمكى دارد؟
آيه نازل شد و شديدا آنها را تهديد كرد و از عذاب خداوند بيم داد!

مسجد منافقين ، توبه 108 لاَ تَقُمْ فِيهِ أَبَدًا لَّمَسْجِدٌ أُسِّسَ عَلَى التَّقْوَى مِنْ أَوَّلِ يَوْمٍ أَحَقُّ أَن تَقُومَ فِيهِ فِيهِ رِجَالٌ يُحِبُّونَ أَن يَتَطَهَّرُواْ وَاللّهُ يُحِبُّ الْمُطَّهِّرِينَ ﴿108﴾ مفسران گفته اند عمرو بن عوف مسجدى ساخت به نام قبا و از پيامبر ص خواست كه تشريف بياورد و در آن مسجد نماز بخواند. پيامبر ص پيشنهاد او را پذيرفت .تشريف برد و در آن مسجد نماز اقامه كرد. عده اى از منافقان ، از جمله غنم بن عوف حسادت ورزيد. با خود گفتند ما هم مسجدى درست مى كنيم و به نماز جماعت پيامبر ص حاضر نمى شويم .
مسجدى كنار مسجد قبا درست كردند. وقتى تمام شد، پيش ‍ پيامبر ص آمدند و از آن بزرگوار خواستند كه تشريف بياورد و نمازى در آنجا بخواند و با چرب زبانى گفتند كه ما مى خواهيم شما در اينجا نماز بخوانيد و دعا كنيد تا متبرك شويم . پيامبر ص كه در حال آماده شدن براى رفتن به جنگ تبوك بود، فرمود:ما در حال سفر هستيم و وقتى كه بازگشتيم مى آييم انشاء الله و نماز مى خوانيم . وقتى پيامبر ص كه از جنگ بازگشت ، آيه نازل شد كه اين مسجد ضرار است و براى تفرقه بين مسلمانان و براى جنگ با خدا و رسول ساخته شده است و آنها دروغ مى گويند و آن را به خاطر دورى به مسجدالحرام و غيره بنا نهاده اند.

سستى در رفتن به جبهه ، توبه آیه 117 لَقَد تَّابَ الله عَلَى النَّبِيِّ وَالْمُهَاجِرِينَ وَالأَنصَارِ الَّذِينَ اتَّبَعُوهُ فِي سَاعَةِ الْعُسْرَةِ مِن بَعْدِ مَا كَادَ يَزِيغُ قُلُوبُ فَرِيقٍ مِّنْهُمْ ثُمَّ تَابَ عَلَيْهِمْ إِنَّهُ بِهِمْ رَؤُوفٌ رَّحِيمٌ ﴿117﴾ سه نفر از مسلمانان به نام هاى كعب بن مالك و مراة بن ربيع و هلال بن ربيع از شركت در جنگ تبوك و حركت همراه پيامبر ص سرباز زدند، ولى اين به خاطر آن نبود كه جزء دار و دسته منافقان باشند، بلكه به خاطر سستى و تنبلى بود. چيزى نگذشت كه پشيمان شدند.
هنگامى كه پيامبر ص از صحنه تبوك به مدينه بازگشتند، خدمتش رسيدند و عذرخواهى كردند، اما پيامبر ص حتى يك جمله با آنها سخن نگفت و به مسلمانان نيز، دستور داد كه احدى با آنها سخن نگويد. آنها در يك محاصره عجيب اجتماعى قرار گرفتند تا آنجا كه كودكان و زنان نزد پيامبر ص آمدند و اجازه خواستند كه از آنها جدا شوند. پيامبر ص اجازه جدايى نداد ولى دستور داد كه به آنها نزديك نشوند. فضاى مدينه با تمام وسعتش چنان بر آنها تنگ شد كه مجبور شدند براى نجات از اين خودراى و رسوايى بزرگ ، شهر را ترك گويند و به قله كوه هاى اطراف مدينه پناه ببرند. از جمله مسايلى كه ضربه شديدى بر روحيه آنها وارد كرد، اين بود كه كعب بن مالك مى گفت روزى در بازار مدينه با ناراحتى نشسته بودم ، ديدم يك نفر مسيحى سراغ مرا مى گيرد، هنگامى كه مرا شناخت نامه اى از پادشاه غسان به دست من داد كه در آن نوشته بود اگر صاحبت ترا از خود رانده به سوى ما بيا.
حال من منقلب شد، گفتم اى واى بر من ، كارم به جايى رسيده است كه دشمنان در من طمع دارند! خلاصه بستگان آنها برايشان غذا مى آوردند اما حتى يك كلمه با آنها سخن نمى گفتند.
مدتى به اين صورت گذشت ، پيوسته انتظار مى كشيدند كه توبه آنها قبول شود و آيه اى بر دليل بر قبول توبه آنها باشد نازل گردد. اما خبرى نبود. در اين هنگام ، فكرى به نظر يكى از آنان رسيد و به ديگران گفت : اكنون كه مردم با ما قطع رابطه كرده اند، چه بهتر كه ما هم از يكديگر قطع رابطه كنيم . آنها چنين كردند؛ به طورى كه حتى يك كلمه با يكديگر سخن نگفتند و دو نفر از آنان با هم نبودند و به اين ترتيب ، سرانجام پس از پنجاه روز توبه و تضرع به پيشگاه خداوند، توبه آنان قبول شد و آيه در اين زمينه نازل گرديد.

فكر نيكو ، توبه 117 لَقَد تَّابَ الله عَلَى النَّبِيِّ وَالْمُهَاجِرِينَ وَالأَنصَارِ الَّذِينَ اتَّبَعُوهُ فِي سَاعَةِ الْعُسْرَةِ مِن بَعْدِ مَا كَادَ يَزِيغُ قُلُوبُ فَرِيقٍ مِّنْهُمْ ثُمَّ تَابَ عَلَيْهِمْ إِنَّهُ بِهِمْ رَؤُوفٌ رَّحِيمٌ ﴿117﴾ آيه در مورد غزوه تبوك و مشكلات طاقت فرسايى كه به مسلمانان در اين جنگ رسيد نازل شد. اين مشكلات به قدرى بود كه گروهى تصميم به بازگشت گرفتند، اما لطف و توفيق الهى شامل حالشان شده و همچنان پا برجا ماندند.از جمله كسانى كه مى گويند آيه در مورد او نازل شده ابوحثيمه است كه از ياران پيغمبر ص بود نه از منافقان ، ولى بر اثر سستى از حركت به سوى ميدان تبوك ، به اتفاق پيامبر ص خوددارى كرد.

ده روز از اين واقعه گذشت . هوا گرم و سوزان بود. روزى نزد همسران خود آمد، در حالى كه سايبان هاى او را مرتب و آماده و آب خنگ و طعام خوبى مهيا و فراهم ساخته بودند.او ناگهان در فكر فرو رفت و به ياد پيشواى خود پيامبر ص افتاد و گفت : رسول خدا ص كه هيچ گناهى ندارد و خداوند گذشته و آينده او را تضمين فرموده ، در ميان بادهاى سوزان بيابان ، اسلحه بدوش گرفته و رنج اين سفر دشوار را بر خود تحميل كرده است .
ابوحثيمه را ببين كه در سايه خنگ و كنار غذاى آماده و زنان زيبا قرار گرفته است ، اين انصاف نيست . سپس رو به همسران خود كرد و گفت :به خدا قسم با هيچ كدام از شما يك كلمه سخن نمى گويم و در زير اين سايبان قرار نمى گيرم تا به پيامبر ص ملحق شوم . اين سخن را گفت و زاد و توشه برگرفت و بر شترهاى خويش ‍ سوار شد و حركت كرد. هر قدر همسرانش خواستند با او سخن بگويند، او كلمه اى بر زبان جارى نكرد و همچنان به حركت ادامه داد تا به نزديكى تبوك رسيد.
مسلمانان به يكديگر مى گفتند:اين سوارى است كه از كناره جاده مى گذرد، اما پيامبر ص فرمود اين سوار! ابوحثيمه باشد بهتر است . هنگامى كه نزديك شد و او را شناختند، گفتند آرى ابوحثيمه است . شتر خود را بر زمين خواباند و به پيامبر ص سلام گفت و ماجراى خويش را باز گو كرد. پيامبر ص به او خوش آمد گفت و براى او دعا كرد و از جمله كسانى كه قلبش متمايل به باطل بود، اما به خاطر آمادگى روحى خداوند او را متوجه حق ساخت و ثابت قدم گردانيد.

برادرى على عليه السلام ، هود آیه 12 فَلَعَلَّكَ تَارِكٌ بَعْضَ مَا يُوحَى إِلَيْكَ وَضَآئِقٌ بِهِ صَدْرُكَ أَن يَقُولُواْ لَوْلاَ أُنزِلَ عَلَيْهِ كَنزٌ أَوْ جَاء مَعَهُ مَلَكٌ إِنَّمَا أَنتَ نَذِيرٌ وَاللّهُ عَلَى كُلِّ شَيْءٍ وَكِيلٌ ﴿12﴾ از امام صادق ع نقل شده كه پيامبر صلى الله عليه و آله به على ع فرمود:من از خدا خواسته ام كه ميان من و تو برادرى برقرار سازد و اين درخواست قبول شد، و نيز خواسته ام كه تو را وصى من كند، اين درخواست نيز اجابت گرديد، هنگامى كه اين سخن به گوش بعضى از مخالفان رسيد (از روى عداوت و دشمنى گفتند به خدا سوگند يك من خرما در يك مشك خشكيده ، از آن چه محمد ص از خداى خود خواست بهتر است (اگر راست مى گويد) چرا از خدا نخواست فرشته اى براى يارى او بر دشمنان بفرستد و يا گنجى كه او را از فقر نجات دهد. آيه نازل شد و به آنها پاسخ داد.

مدعى دروغين نبوت ، رعد 30-32 كَذَلِكَ أَرْسَلْنَاكَ فِي أُمَّةٍ قَدْ خَلَتْ مِن قَبْلِهَا أُمَمٌ لِّتَتْلُوَ عَلَيْهِمُ الَّذِيَ أَوْحَيْنَا إِلَيْكَ وَهُمْ يَكْفُرُونَ بِالرَّحْمَنِ قُلْ هُوَ رَبِّي لا إِلَهَ إِلاَّ هُوَ عَلَيْهِ تَوَكَّلْتُ وَإِلَيْهِ مَتَابِ ﴿30﴾ وَلَوْ أَنَّ قُرْآنًا سُيِّرَتْ بِهِ الْجِبَالُ أَوْ قُطِّعَتْ بِهِ الأَرْضُ أَوْ كُلِّمَ بِهِ الْمَوْتَى بَل لِّلّهِ الأَمْرُ جَمِيعًا أَفَلَمْ يَيْأَسِ الَّذِينَ آمَنُواْ أَن لَّوْ يَشَاء اللّهُ لَهَدَى النَّاسَ جَمِيعًا وَلاَ يَزَالُ الَّذِينَ كَفَرُواْ تُصِيبُهُم بِمَا صَنَعُواْ قَارِعَةٌ أَوْ تَحُلُّ قَرِيبًا مِّن دَارِهِمْ حَتَّى يَأْتِيَ وَعْدُ اللّهِ إِنَّ اللّهَ لاَ يُخْلِفُ الْمِيعَادَ ﴿31﴾ وَلَقَدِ اسْتُهْزِىءَ بِرُسُلٍ مِّن قَبْلِكَ فَأَمْلَيْتُ لِلَّذِينَ كَفَرُواْ ثُمَّ أَخَذْتُهُمْ فَكَيْفَ كَانَ عِقَابِ ﴿32﴾

مفسران گفته اند كه آيه اول ، در صلح حديبيه در سال ششم هجرت نازل شده است . در آن هنگام كه مى خواستند صلح نامه را بنويسند پيامبر ص به على ع فرمود:بنويس بسم الله الرحمن الرحيم ... سهيل بن عمرو و ساير مشركان گفتند ما رحمان را نمى شناسيم ! تنها يك رحمان داريم و آن در بهامه است مقصودشان مسيلمه كذاب بود كه دعوى نبوت داشت ) بلكه بايد بنويسى باسمك اللهم همان گونه كه در زمان جاهليت مى نوشتند. پس پيامبر ص به على ع فرمود:بنويس :اين صلح نامه اى است كه محمد رسول الله ... مشركان قريش گفتند:اگر تو رسول خدا بودى و ما با تو جنگ مى كرديم و راه خدا را بر تو مى بستيم ، بسيار ستم كار بوديم (دعوا در همين رسالت است ) و لكن بنويس ‍ اين صلح نامه محمد بن عبدالله است ... در اين هنگام ، ياران پيامبر ص بر آشفتند و گفتند:اجازه بده ما با اين ها پيكار كنيم ، پيامبر ص فرمود:نه همان گونه كه اين ها مى خواهند بنويس . در اين هنگام ، آيه نازل شده و در مورد لجاجت ، بهانه گيرى و مخالفت آنان با نام رحمان كه از اوصاف قطعى خداوند است ، شديدا آنها را سرزنش كرد.

لجوجان مشرك ، رعد 32 وَلَقَدِ اسْتُهْزِىءَ بِرُسُلٍ مِّن قَبْلِكَ فَأَمْلَيْتُ لِلَّذِينَ كَفَرُواْ ثُمَّ أَخَذْتُهُمْ فَكَيْفَ كَانَ عِقَابِ ﴿32﴾

بعضى از مفسران گفته اند كه آيه در پاسخ جمعى از مشركان مكه نازل شده است كه در پشت خانه كعبه بودند و به دنبال پيامبر ص فرستادند. پيامبر ص (به اميد هدايت آنها) نزدشان آمد، عرض كردند: اگر دوست دارى از تو پيروى كنيم اين كوه هاى مكه را به وسيله قرآنت عقب گردان تا كمى اين زمين تنگ و محدود ما گسترش يابد! و زمين را بشكاف و چشمه ها و نهرهايى در اين جا پديد آور تا درختانى را غرس كرده زراعت نماييم ! تو به گمان خود كمتر از او نيستى كه خداوند كوه ها را براى او مسخر مى كرده بود كه با او هم صدا شده ، تسبيح خدا مى گفتند، يا اين كه باد را مسخر ما گردان كه بر دوش آن سوار شويم و به شام رويم و مشكلاتمان را حل كنيم و مايحتاج خود را تهيه نماييم و همان روز بازگرديم ! همان گونه كه مسخر سليمان بود.
تو به گمان خود از سليمان كمتر نيستى و نيز، جدت قصى (جد طايفه قريش ) يا هر كس ديگر از مردگان ما را مى خواهى زنده كن تا از او سؤ ال كنيم كه آيا آن چه تو مى گويى حق است يا باطل ؛ زيرا عيسى عليه السلام مردگان را زنده مى كرد و تو كمتر از عيسى نيستى ! در اين هنگام ، آيه نازل شد و به آنها گوشزد كرد كه همه آن چه را مى گوييد از سر لجاجت است نه براى ايمان آوردن ، وگرنه معجزه كافى براى ايمان آوردن ارايه شده است .

معامله پرسود ، نحل 41-42 وَالَّذِينَ هَاجَرُواْ فِي اللّهِ مِن بَعْدِ مَا ظُلِمُواْ لَنُبَوِّئَنَّهُمْ فِي الدُّنْيَا حَسَنَةً وَلَأَجْرُ الآخِرَةِ أَكْبَرُ لَوْ كَانُواْ يَعْلَمُونَ ﴿41﴾ الَّذِينَ صَبَرُواْ وَعَلَى رَبِّهِمْ يَتَوَكَّلُونَ ﴿42﴾ گروهى از مسلمانان ؛ مانند بلال و عمار ياسر و صهيب و خباب پس از اسلام آوردن ، در مكه سخت تحت فشار بودند و براى تقويت اس لام و رساندن صداى نور به ديگران ، پس از هجرت پيامبر ص به مدينه هجرت كردند. هجرتى كه باعث پيروزى آنها و ديگران شد. در اين ميان صهيب كه مرد مسنى بود به مشركان چنين پيشنهاد كرد:من پيرمردم و بودن من با شما سودى به حال شما ندارد و اگر مخالفان باشم ، قدرت بر زيان زدن به شما را ندارم .بياييد اموال مرا بگيريد به مدينه بروم ، آنها موافقت كردند. صهيب تمام اموال خود را به آنها داد و به سوى پيامبر ص هجرت كرد. بعضى به صهيب گفتند: معامله پر سودى كردى ! آيات نازل شد و پيروزى او و امثال او را در اين جهان و جهان آخرت بازگو كرد.

حق پذيران ، نحل آیه 95-97 وَلاَ تَشْتَرُواْ بِعَهْدِ اللّهِ ثَمَنًا قَلِيلاً إِنَّمَا عِندَ اللّهِ هُوَ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ ﴿95﴾ مَا عِندَكُمْ يَنفَدُ وَمَا عِندَ اللّهِ بَاقٍ وَلَنَجْزِيَنَّ الَّذِينَ صَبَرُواْ أَجْرَهُم بِأَحْسَنِ مَا كَانُواْ يَعْمَلُونَ ﴿96﴾ مَنْ عَمِلَ صَالِحًا مِّن ذَكَرٍ أَوْ أُنثَى وَهُوَ مُؤْمِنٌ فَلَنُحْيِيَنَّهُ حَيَاةً طَيِّبَةً وَلَنَجْزِيَنَّهُمْ أَجْرَهُم بِأَحْسَنِ مَا كَانُواْ يَعْمَلُونَ ﴿97﴾

مرحوم طبرسى ، مفسر بزرگ از اين عباس چنين نقل مى كند كه مردى از اهالى حضر موت خدمت پيامبر ص رسيد و عرض كرد:اى رسول خدا! همسايه اى به نام امروءالقيس دارم كه قسمتى از زمين مرا غضب كرده است و مردم گواه صدق منند، ولى چون براى او احترام بيشترى قايلند، حاضر به حمايت من نيستند. پيامبر ص امروءالقيس را خواست و از او در اين زمينه سؤ ال كرد.او در پاسخ همه چيز را انكار كرد. پيامبر ص به او پيشنهاد سوگند كرد ولى شاكى عرض كرد:يا رسول الله ! اين مرد بى بند و بارى است كه براى او هيچ مانعى ندارد كه سوگند دروغ ياد كند. پيامبر ص فرمود:به حال چاره اى نيست ، يا بايد شهود بياورى و يا بايد تسليم او سوگند او شوى ، به هنگامى كه امروء القيس برخواست تا سوگند ياد كند، پيامبر ص به او مهلت داد و فرمود:در اين باره بينديش و بعدا سوگند ياد كن .
آن دو بازگشتند و آيه نازل شد و آنها را از سوگند دروغ و عواقب آن بر حذر داشت .هنگامى كه پيامبر ص اين آيه را براى آنها خواند امروءالقيس گفت حق است . آن چه نزد من است سر انجام فانى مى شود و اين مرد راست مى گويد. من قسمتى از زمين او را غصب كرده ام ولى نمى دانم چه مقدار بوده است .اكنون كه چنين است هر مقدار مى خواهد(و مى داند حق اوست بر گيرد و معادل آن هم بيفزايد؛ به خاطر استفاده اى كه در اين مدت از زمين كرده ام . در اين هنگام ، سومين آيه نازل شد و به كسانى كه عمل صالح توام با ايمان دارند، بشارت حيات طيب داد.

تقيه ، نحل 106-111 مَن كَفَرَ بِاللّهِ مِن بَعْدِ إيمَانِهِ إِلاَّ مَنْ أُكْرِهَ وَقَلْبُهُ مُطْمَئِنٌّ بِالإِيمَانِ وَلَكِن مَّن شَرَحَ بِالْكُفْرِ صَدْرًا فَعَلَيْهِمْ غَضَبٌ مِّنَ اللّهِ وَلَهُمْ عَذَابٌ عَظِيمٌ ﴿106﴾ ذَلِكَ بِأَنَّهُمُ اسْتَحَبُّواْ الْحَيَاةَ الْدُّنْيَا عَلَى الآخِرَةِ وَأَنَّ اللّهَ لاَ يَهْدِي الْقَوْمَ الْكَافِرِينَ ﴿107﴾ أُولَئِكَ الَّذِينَ طَبَعَ اللّهُ عَلَى قُلُوبِهِمْ وَسَمْعِهِمْ وَأَبْصَارِهِمْ وَأُولَئِكَ هُمُ الْغَافِلُونَ ﴿108﴾ لاَ جَرَمَ أَنَّهُمْ فِي الآخِرَةِ هُمُ الْخَاسِرونَ ﴿109﴾ ثُمَّ إِنَّ رَبَّكَ لِلَّذِينَ هَاجَرُواْ مِن بَعْدِ مَا فُتِنُواْ ثُمَّ جَاهَدُواْ وَصَبَرُواْ إِنَّ رَبَّكَ مِن بَعْدِهَا لَغَفُورٌ رَّحِيمٌ ﴿110﴾ يَوْمَ تَأْتِي كُلُّ نَفْسٍ تُجَادِلُ عَن نَّفْسِهَا وَتُوَفَّى كُلُّ نَفْسٍ مَّا عَمِلَتْ وَهُمْ لاَ يُظْلَمُونَ ﴿111﴾

اين آيه در مورد گروهى از مسلمانان ، از جمله عمار و پدرش ياسر و مادرش سميه و صهيب و بلال و خباب كه در چنگال مشركان گرفتار بودند نازل گرديد و اين در حالى بود كه مشركان آنها را مجبور به بازگشت از اسلام و اظهار كلمات كفرآميز و شرك آلود كردند. پدر و مادر عمار در اين ماجرا سخت مقاومت كردند و كشته شدند، ولى عمار كه جوان بود، آن چه را مشركان مى خواستند به زبان آورد. اين خبر در ميان مسلمانان پيچيد. بعضى غيابى عمار را محكوم كردند و گفتند: عمار از اسلام بيرون رفته و كافر شده است . پيامبر ص فرمود: چنين نيست ، ان عمارا ملاء ايمانا من قرنه الى قدمه و اختلط الايمان بلحمه و دمه ؛ چنين نيست (من عمار را به خوبى مى شناسم ) عمار از فرق تا قدم مملو از ايمان با گوشت و خون او آميخته است . او هرگز دست از ايمان بر نخواهد داشت و به مشركان نخواهد پيوست .
چيزى نگذشت كه عمار گريه كنان به خدمت رسول خدا ص آمد. پيامبر ص فرمود: مگر چه شده است ؟ عرض كردن اى پيامبر ص! بسيار بد شده ، دست از سدم برداشتند تا نسبت به شما جسارت كردم و بت هاى آنها را به نيكى ياد نمودم ! پيامبر ص با دست مباركش اشك از چشمان عمار پاك مى فرمود و مى گفت :اگر باز تو را تحت فشار قرار دادند؟ آن چه خواهند بگو (و جان خود را نجات بده .

ياد آورى قيامت ، اسراء آیه 38-40 كُلُّ ذَلِكَ كَانَ سَيٍّئُهُ عِنْدَ رَبِّكَ مَكْرُوهًا ﴿38﴾ ذَلِكَ مِمَّا أَوْحَى إِلَيْكَ رَبُّكَ مِنَ الْحِكْمَةِ وَلاَ تَجْعَلْ مَعَ اللّهِ إِلَهًا آخَرَ فَتُلْقَى فِي جَهَنَّمَ مَلُومًا مَّدْحُورًا ﴿39﴾ أَفَأَصْفَاكُمْ رَبُّكُم بِالْبَنِينَ وَاتَّخَذَ مِنَ الْمَلآئِكَةِ إِنَاثًا إِنَّكُمْ لَتَقُولُونَ قَوْلاً عَظِيمًا ﴿40﴾ مفسران در شان نزول اين آيات چنين نقل كرده اند كه مردى از مسلمانان از يكى از مشركان طلبى داشت ، هنگامى كه از او مطالبه كرد او در پرداخت دين خود تعلل ورزيد. مرد مسلمان ناراحت شد و ضمن سخنانش چنين سوگند ياد كرد: قسم به چيزى كه بعد از مرگ در انتظار او هستم . (و هدفش ‍ قيامت و حساب خدا بود) مرد مشرك گفت : گمان مى برى ما بعد از مرگ زنده مى شويم ؟! سوگند به خدا كه او هيچ مرده اى را زنده نخواهد كرد (اين سخن را به اين جهت گفت كه آنها بازگشت مردگان را را به حيات و زندگى مجدد، محال يا بيهوده مى پنداشتند . آيه نازل شد و به او و مانند او پاسخ گفت و مساءله معاد را با دليل روشن بيان كرد. در حقيقت گفتگوى اين دو نفر سببى بود براى طرح مجدد مساءله معاد.  

اظهار نظر مشركان ، اسراء 45 وَإِذَا قَرَأْتَ الْقُرآنَ جَعَلْنَا بَيْنَكَ وَبَيْنَ الَّذِينَ لاَ يُؤْمِنُونَ بِالآخِرَةِ حِجَابًا مَّسْتُورًا  ابن عباس مى گويد: ابوسفيان ، ابوجهل و غير آنها گاهى نزد پيامبر ص مى آمدند و به سخنان او گوش فرا مى دادند. روزى يكى از آنها به ديگران گفت :اصلا من نمى فهمم محمد چه مى گويد. فقط مى بينم لب هاى او حركت مى كند، ولى ابوسفيان گفت :فكر مى كنم بعضى از سخنانش ‍ حق است .ابوجهل اظهار داشت او ديوانه است و ابولهب اضافه كرد او كاهن است ، ديگرى گفت او شاعر است و به دنبال اين سخنان ناموزون و نيت هاى ناروا آيه نازل شد.

آغاز هجرت ، اسراء 76-77 وَإِن كَادُواْ لَيَسْتَفِزُّونَكَ مِنَ الأَرْضِ لِيُخْرِجوكَ مِنْهَا وَإِذًا لاَّ يَلْبَثُونَ خِلافَكَ إِلاَّ قَلِيلاً ﴿76﴾ سُنَّةَ مَن قَدْ أَرْسَلْنَا قَبْلَكَ مِن رُّسُلِنَا وَلاَ تَجِدُ لِسُنَّتِنَا تَحْوِيلاً ﴿77﴾ مشهور است كه اين آيات درباره اهل مكه نازل شده كه نشينند و تصميم گرفتند كه پيامبر ص را از مكه بيرون كنند، و بعد اين تصميم فسخ و مبدل به تصميم بر اعدام پيامبر ص در مكه گرديد و به دنبال آن خانه پيامبر ص از هر سو محاصره شد و همان گونه كه مى دانيم پيامبر ص از اين حلقه محاصره به طرز اعجازآميزى بيرون آمد و به سوى مدينه حركت كرد و سر انجام هجرت آغاز گرديد.

بر خورد مشركان با پيامبر ، اسراء 90 وَقَالُواْ لَن نُّؤْمِنَ لَكَ حَتَّى تَفْجُرَ لَنَا مِنَ الأَرْضِ يَنبُوعًا ﴿90﴾ گروهى از مشركان مكه كه وليد بن مغيره و ابوجهل در جمع آنها بودند، در كنار خانه كعبه اجتماع كردند و با يكديگر پيرامون كار پيامبر ص سخن گفتند. سر انجام نتيجه گرفتند كه بايد كسى را به سراغ محمد فرستاد و به او پيغام داد كه اشراف قريش ، (طايفه تو) اجتماع كرده و آماده گفتن سخن با تو مى باشند. نزد ما بيا. پيامبر ص به اميد آن كه شايد نور ايمان در قلب آنها درخشيدن گرفته است و آماده پذيرش حق شده اند، فورا به سراغ آنها شتافت .
اما با اين سخنان روبرو شد، اى محمد! ما تو را براى اتمام حجت به اين جا خوانديم ، ما سراغ نداريم كسى به مردم و طايفه خود اين قدر كه تو آزار رسانده اى ، آزار رسانده باشد. خدايان ما را دشنام دادى ، بر آيين ما خرده گرفتى ، عقلاى ما را سفيه خواندى ، در ميان جمع ما تخم نفاق افكندى . بگو ببينيم درد تو چيست ؟ اگر پول اگر مى خواهى ، آنقدر به تو مى دهيم كه بى نياز شوى ! اگر مقام مى خواهى ، منصب بزرگى به تو مى دهيم ! اگر بيمار هستى (و كسالت روانى دارى ) ما بهترين طبيبان را براى معالجه تو دعوت مى كنيم !
پيامبر ص فرمود: هيچ يك از مسايل نيست ، خداوند مرا به سوى شما فرستاده و كتاب آسمانى بر من نازل كرده ، اگر آن را بپذيريد به نفع شما در دنيا و آخرت خواهد بود و اگر نپذيريد، صبر مى كنم تا خدا ميان من و شما داورى كند.
گفتند:بسيار خوب ، حال كه چنين مى گويى ! بدان كه هيچ شهرى تنگ تر از شهر ما نيست (اطراف مكه را كوه هاى نزديك به هم فراگرفته )، از پروردگارت بخواه اين كوه ها را عقب بنشاند، نهرهاى آب ، هم چون نهرهاى شام و عراق در اين سرزمين خشك و بى آب جارى سازد. و نيز، از او بخواه نياكان ما را زنده كند و حتما قصى بن كلاب بايد در ميان آنها باشد؛ چرا كه پير مرد راستگوى بوده است ! تا ما از آنها بپرسيم آن چه را مى گويى ، حق است يا باطل !.
پيامبر ص با بى اعتنايى فرمود: من ماءمور به اين كارها نيستم . گفتند: اگر چنين نمى كنى لااقل از خيانت بخواه كه فرشته اى بفرستد و تو را تصديق كند و براى ما با نهج البلاغه و گنج ها و قصرهايى از طلا قرار دهد!
فرمود: به اين امور هم مبعوث نشده ام ، من دعوتى از ناحيه خدا دارم ؛ اگر مى پذيريد چه بهتر والا خداوند ميان من و شما داورى خواهد كرد. گفتند: پس قطعاتى از سنگ هاى آسمانى را آن گونه كه گمان مى كنى خدايت هر وقت بخواهد مى تواند بر سر ما بيفكند، بر ما فرود آور! فرمود: اين مربوط به خداست ؛ اگر بخواهد، چنين مى كند.
يكى از ميان صدا زد: ما با اين كارها نيز ايمان نمى آوريم ، هنگامى ايمان خواهيم آورد كه خدا و فرشتگان را بياورى و در برابر ما قرار دهى ! پيامبر ص (هنگامى كه اين سخن هاى بيهوده را از آنان شنيد)از جا برخاست تا آن مجلس را ترك كند، بعضى از آن گروه به دنبال حضرت حركت كردند و گفتند:
اى محمد! قوم تو هر پيشنهادى كردند قبول نكردى ؛ سپس ‍ امورى در رابطه با خودشان خواستند آن را هم انجام ندادى ؛ سر انجام از تو خواستند عذابى را كه تهديدشان به آن مى كنى بر سرشان فرود آرى ، آن را هم انجام ندادى ؛ به خدا سوگند، هرگز به تو ايمان نخواهيم آورد تا نردبانى به آسمان قرار دهى و مقابل چشم ما از آن بالا روى و چند نفر از ملايكه را پس از بازگشت با خود بياورى ! و نامه اى در دست داشته باشى كه گواهى بر صدق دعوت دهد! ابوجهل گفت : (رهايش كنيد)او جز دشنام به بت ها و نياكان ما كار ديگرى بلد نيست ! با خدا عهد كرده ام صخره اى بر دارم و هنگامى كه سجده كرد بر مغز او بكوبم !! پيامبر ص در حالى كه قلبش را هاله اى از اندوه و غم ؛ به خاطر جهل و لجاجت و استكبار اين قوم فراگرفته بود، از نزد آنها بازگشت . در اين هنگام آيه نازل شد و به گفتگوى آنها پاسخ داد.

پاسخ سوالات ، كهف 9-12 أَمْ حَسِبْتَ أَنَّ أَصْحَابَ الْكَهْفِ وَالرَّقِيمِ كَانُوا مِنْ آيَاتِنَا عَجَبًا ﴿9﴾ إِذْ أَوَى الْفِتْيَةُ إِلَى الْكَهْفِ فَقَالُوا رَبَّنَا آتِنَا مِن لَّدُنكَ رَحْمَةً وَهَيِّئْ لَنَا مِنْ أَمْرِنَا رَشَدًا ﴿10﴾ فَضَرَبْنَا عَلَى آذَانِهِمْ فِي الْكَهْفِ سِنِينَ عَدَدًا ﴿11﴾ جمعى از سران قريش دو نفر از ياران خود را براى تحقيق درباره دعوت پيامبر صلى الله عليه و آله به سوى يهود در مدينه فرستادند تا ببينند آيا در كتابهاى پيشين چيزى در اين زمينه يافت مى شود. آنها به مدينه آمدند و با علماى يهود تماس گرفتند و گفتار قريش را بازگو كردند.
علماى يهود به آنها گفتند شما سه را از محمد ص سؤ ال كنيد. اگر همه را پاسخ كافى گفت ، پيامبرى است از سوى خدا (طبق بعضى از روايات ، اگر دو سؤ ال از آنها را پاسخ داد و يك سؤ ال را سربسته جواب داد پيامبر است ) وگرنه مرد كذابى است كه شما هر تصميمى درباره او مى توانيد بگيريد. نخست ، از او سؤ ال كنيد داستان آن گروهى از جوانان كه در گذشته دور، از قوم خود جدا شدند چه بود؛ زيرا آنها سرگذشت عجيبى داشتند. و نيز از او سؤ ال كنيد مردى كه زمين را طواف كرد و به شرق و غرب جهان رسيد كه بود و نامش چه بود؛ و همچنين سؤ ال كنيد حقيقت روح چيست ؟
آنها حركت كردند و به مكه بازگشتند و سران قريش را ملاقات كرده و گفتند ما معيار سنجش صدق و كذب محمد ص را پيدا كرديم ، سپس سرگذشت خود را بازگو كردند. بعد خدمت پيامبر صلى الله عليه و آله رسيدند و سوالات خود را مطرح كردند. پيامبر ص فرمود فردا به شما پاسخ خواهم گفت ، ولى (انشاء الله ) نفرمود. پانزده شبانه روز گذشت كه وحى از ناحيه خدا بر پيامبر ص نازل نشد و جبرييل به سراغش نيامد. همين امر موجب شد كه اهل مكه شايعاتى بسازند و مطالب ناموزونى نسبت به پيامبر بگويند.
اين امر بر پيامبر ص گران آمد. ولى سر انجام جبرييل فرار رسيد و سوره كهف را از سوى خداوند آورد كه در آن داستان آن گروه از جوانان و همچنين آن مرد دنيا گرد بود. بعلاوه ، آيه يسئلونك عن الروح ... را نيز بر پيامبر ص نازل كرد. پيامبر ص  به جبرييل فرمود: چرا اين قدر تاءخيرى كردى ؟ گفت من جز به فرمان پروردگار نازل نمى شوم و اجازه نداشتيم . .

همنشينى با فقرا ، كهف 28-31 وَاصْبِرْ نَفْسَكَ مَعَ الَّذِينَ يَدْعُونَ رَبَّهُم بِالْغَدَاةِ وَالْعَشِيِّ يُرِيدُونَ وَجْهَهُ وَلَا تَعْدُ عَيْنَاكَ عَنْهُمْ تُرِيدُ زِينَةَ الْحَيَاةِ الدُّنْيَا وَلَا تُطِعْ مَنْ أَغْفَلْنَا قَلْبَهُ عَن ذِكْرِنَا وَاتَّبَعَ هَوَاهُ وَكَانَ أَمْرُهُ فُرُطًا ﴿28﴾ وَقُلِ الْحَقُّ مِن رَّبِّكُمْ فَمَن شَاء فَلْيُؤْمِن وَمَن شَاء فَلْيَكْفُرْ إِنَّا أَعْتَدْنَا لِلظَّالِمِينَ نَارًا أَحَاطَ بِهِمْ سُرَادِقُهَا وَإِن يَسْتَغِيثُوا يُغَاثُوا بِمَاء كَالْمُهْلِ يَشْوِي الْوُجُوهَ بِئْسَ الشَّرَابُ وَسَاءتْ مُرْتَفَقًا ﴿29﴾ إِنَّ الَّذِينَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ إِنَّا لَا نُضِيعُ أَجْرَ مَنْ أَحْسَنَ عَمَلًا ﴿30﴾ أُوْلَئِكَ لَهُمْ جَنَّاتُ عَدْنٍ تَجْرِي مِن تَحْتِهِمُ الْأَنْهَارُ يُحَلَّوْنَ فِيهَا مِنْ أَسَاوِرَ مِن ذَهَبٍ وَيَلْبَسُونَ ثِيَابًا خُضْرًا مِّن سُندُسٍ وَإِسْتَبْرَقٍ مُّتَّكِئِينَ فِيهَا عَلَى الْأَرَائِكِ نِعْمَ الثَّوَابُ وَحَسُنَتْ مُرْتَفَقًا ﴿31﴾

جمعى از ثروتمندان مستكبر و اشراف از خود راضى عرب به حضور پيامبر ص رسيدند و در حالى كه به مردان با ايمانى همچون سلمان ، ابوذر، صهيب و خباب و مانند آنها مى كردند، گفتند: اى محمد! اگر تو در صدر مجلس ‍ بنشينى و اين گونه افراد را كه لباس هاى خشن و پشمينه در تن دارند و بوى آنها مشام انسان را آزار مى دهد، از خود دور سازى (خلاصه مجلس تو خواهيم آمد، در مجلست خواهيم نشست و از سخنانت بهره مى گيريم ، ولى چه كنيم ؟ كه با وجود اين گروه جاى ما نيست ! در اين هنگام ، آيات نازل شد و به پيامبر ص دستور داد كه هرگز تسليم اين سخنان فريبنده تو خالى نشوند و همواره در دوران زندگى با افراد با ايمان و پاكدلى چون سلمان ها و ابوذرها باشد، هر چند دستشان از ثروت دنيا تهى و لباسشان پشمينه است . به دنبال نزول اين آيات ، پيامبر ص به جستجوى اين گروه برخاست گويا با شنيدن اين سخنان ناراحت شده و به گوشه اى از مسجد رفتند و به عبادت پروردگار پرداختند.
سرانجام آنها را در آخر مسجد در حالى كه به ذكر خدا مشغول بودند، يافت و فرمود: حمد خدا را كه نمردم تا اين كه او چنين دستورى به من داد كه با امثال شما باشم آرى زندگى با شما و مرگ هم با شما خوش است

عاشق و معشوق ، مريم 64 وَمَا نَتَنَزَّلُ إِلَّا بِأَمْرِ رَبِّكَ لَهُ مَا بَيْنَ أَيْدِينَا وَمَا خَلْفَنَا وَمَا بَيْنَ ذَلِكَ وَمَا كَانَ رَبُّكَ نَسِيًّا چند روزى وحى قطع شد و جبرييل ، پيك وحى الهى به سراغ پيامبر ص نيامد، هنگامى كه به اين مدت سپرى گشت و جبرييل بر پيامبر ص نازل شد، حضرت به او فرمود: چرا دير كردى ؟ من بسيار مشتاق تو بودم . جبرييل گفت : من به تو مشتاق ترم ، ولى من بنده اى ماءمورم .هنگامى كه ماءمور شوم مى آيم و هنگامى كه دستور نداشته باشم خوددارى مى كنم .

رنج عبادت ، طه 1- 8 وَإِن تَجْهَرْ بِالْقَوْلِ فَإِنَّهُ يَعْلَمُ السِّرَّ وَأَخْفَى ﴿7﴾ اللَّهُ لَا إِلَهَ إِلَّا هُوَ لَهُ الْأَسْمَاء الْحُسْنَى ﴿8﴾  از روايات بى شمارى بر مى آيد كه پيامبر ص بعد از نزول وحى و قران ، بسيار عبادت مى كرد؛ به خصوص ايستاده به عبادت مشغول مى شد آن قدر كه پاهاى مباركش متورم مى گرديد. گاه براى آن كه بتواند به عبادت خود ادامه دهد سنگينى خود را بر يك پا قرار مى داد و گاه بر پاى ديگر، همچنين بر پاشنه مى ايستاد و گاه بر انگشتان پا. آيه نازل شد و به پيامبر ص دستور داد كه اين همه رنج و ناراحتى بر خود تحميل نكن .

مردان مبارز ، حج  19 هَذَانِ خَصْمَانِ اخْتَصَمُوا فِي رَبِّهِمْ فَالَّذِينَ كَفَرُوا قُطِّعَتْ لَهُمْ ثِيَابٌ مِّن نَّارٍ يُصَبُّ مِن فَوْقِ رُؤُوسِهِمُ الْحَمِيمُ ﴿19﴾ جمعى از مفسران شيعه و اهل تسنن ، شان نزولى براى اين آيه نقل كرده اند كه فشرده اش اين است : روز جنگ بدر سه نفر از مسلمانان (على ع و حمزه و عبيدة بن حارث بن عبدالمطلب )به ميدان نبرد آمدند و به ترتيب وليد بن عيبه و عتة بن ربيعه و شيبة بن ربيعه را از پاى در آوردند. آيه نازل شد و سرنوشت اين مبارزان را بيان كرد. و نيز نقل كرده اند كه ابوذر سوگند ياد كرد كه اين آيه درباره مردان فوق نازل شده است .

جنگ دفاعى ،حج 55 وَلَا يَزَالُ الَّذِينَ كَفَرُوا فِي مِرْيَةٍ مِّنْهُ حَتَّى تَأْتِيَهُمُ السَّاعَةُ بَغْتَةً أَوْ يَأْتِيَهُمْ عَذَابُ يَوْمٍ عَقِيمٍ ﴿55﴾ جمعى از مشركان مكه با مسلمانان روبرو شدند در حالى كه فقط دو شب به پايان ماه محرم باقى بود، مشركان به يكديگر گفتند ياران محمد ص در ماه محرم دست به پيكار نمى زنند و جنگ را حرام مى دانند؛ به همين دليل حمله را آغاز كردند. مسلمانان ، نخست با اصرار از آنها خواستند كه در اين ماه حرام جنگ را آغاز نكنند ولى آنها كوش ندادند. ناچار براى دفاع از خود وارد عمل شدند و مردانه جنگيدند و خداوند آنها را پيروز كرد.

بزرگ انصار ، نور 6-7 وَالَّذِينَ يَرْمُونَ أَزْوَاجَهُمْ وَلَمْ يَكُن لَّهُمْ شُهَدَاء إِلَّا أَنفُسُهُمْ فَشَهَادَةُ أَحَدِهِمْ أَرْبَعُ شَهَادَاتٍ بِاللَّهِ إِنَّهُ لَمِنَ الصَّادِقِينَ ﴿6﴾ وَالْخَامِسَةُ أَنَّ لَعْنَتَ اللَّهِ عَلَيْهِ إِن كَانَ مِنَ الْكَاذِبِينَ وَيَدْرَأُ ﴿7﴾ ابن عباس مى گويند سعد بن عباده (بزرگ انصار) خدمت پيامبر ص در حضور جمعى از اصحاب چنين عرض كرد: اى پيامبر خدا! هر گاه شخصى انجام اعمال منافى عفت را به كسى نسبت دهد و نتواند آن را ثابت كند، بايد هشتاد تازيانه بخورد؟ پس من چه كنم كه وارد خانه خود شدم و با چشم خود ديدم مرد فاسقى با همسرم در حال عمل خلافى است كه اگر بگذارم تا چهار نفر شاهد بيايند و ببينند و شهادت دهند، او كار خود را كرده است و اگر بخواهم او را به قتل برسانم ، از من بدون شاهد نمى پذيرند و به عنوان شكايت بگويم ، بايد هشتاد تازيانه بر پشت من قرار گيرد!
پيامبر ص گويا از اين سخن احساس يك نوع اعتراض به اين حكم الهى كرد، رو به سوى جمعيت انصار نمود و به زبانى گله آميز فرمود: آيا آن چه را كه بزرگ شما گفت ، چنين شنيديد؟
آنها در مقام عذر خواهى بر آمدند و عرض كردند كه اى رسول خدا! او را سرزنش نفرما، او مرد غيورى است و آن چه را كه مى گويد به خاطر شدت غيرت او است . سعد بن عباده به سخن درآمد و عرض كرد :اى رسول خدا! پدر و مادرم فدايت باد، به خدا سوگند مى دانم كه اين امر، حكم الهى و حق است ، ولى با اين حال از اصل اين داستان در شگفتم (و نتوانستم در ذهنم اين مشكل را حل كنم ) پيامبر ص فرمود: حكم خدا همين است . او نيز عرض كرد :صدق الله و رسوله . چيزى نگذشت كه پسر عمويش به نام هلال بن اميه از در وارد شد؛ رحالى كه مرد فاسقى را شب هنگام با همسر خود ديده بود و براى طرح شكايت خدمت پيامبر ص آمد. او با صراحت گفت : من با چشم خودم اين موضوع را ديدم و با گوش خورم صداى آنها را شنيدم ! پيامبر ص به قدرى ناراحت شد كه آثار ناراحتى در چهره مباركش نمايان گشت . هلال عرض كرد، من آثار ناراحتى را در چهره شما مى بينم ولى به خدا قسم ، من راست مى گويم و دروغ در كارم نيست ، من اميدوارم كه خدا خودش اين مشكل را بگشايد. به هر حال پروردگار پيامبر ص تصميم گرفت كه حد قذف را درباره هلال اجرا كند؛ چرا كه او شاهدى براى ادعاى خود نداشت .
در اين هنگام ، انصار به يكديگر مى گفتند :ديديد همان داستان سعد بن عباده تحقق يافت ، آيا به راستى پيامبر ص هلال را تازيانه خواهد زد و شهادت او را مردود مى شمرد؟ در اين موقع ، وحى بر پيامبر ص نازل شد و آثار آن در چهره او نمايان گشت ، همگى خاموش شدند تا ببينند چه پيام تازه اى از سوى خدا آمده است و راه حل دقيقى به مسلمانان ارائه داد.

ماجراى افك ، نور 16-11 إِنَّ الَّذِينَ جَاؤُوا بِالْإِفْكِ عُصْبَةٌ مِّنكُمْ لَا تَحْسَبُوهُ شَرًّا لَّكُم بَلْ هُوَ خَيْرٌ لَّكُمْ لِكُلِّ امْرِئٍ مِّنْهُم مَّا اكْتَسَبَ مِنَ الْإِثْمِ وَالَّذِي تَوَلَّى كِبْرَهُ مِنْهُمْ لَهُ عَذَابٌ عَظِيمٌ ﴿11﴾ لَوْلَا إِذْ سَمِعْتُمُوهُ ظَنَّ الْمُؤْمِنُونَ وَالْمُؤْمِنَاتُ بِأَنفُسِهِمْ خَيْرًا وَقَالُوا هَذَا إِفْكٌ مُّبِينٌ ﴿12﴾ لَوْلَا جَاؤُوا عَلَيْهِ بِأَرْبَعَةِ شُهَدَاء فَإِذْ لَمْ يَأْتُوا بِالشُّهَدَاء فَأُوْلَئِكَ عِندَ اللَّهِ هُمُ الْكَاذِبُونَ ﴿13﴾ وَلَوْلَا فَضْلُ اللَّهِ عَلَيْكُمْ وَرَحْمَتُهُ فِي الدُّنْيَا وَالْآخِرَةِ لَمَسَّكُمْ فِي مَا أَفَضْتُمْ فِيهِ عَذَابٌ عَظِيمٌ ﴿14﴾ إِذْ تَلَقَّوْنَهُ بِأَلْسِنَتِكُمْ وَتَقُولُونَ بِأَفْوَاهِكُم مَّا لَيْسَ لَكُم بِهِ عِلْمٌ وَتَحْسَبُونَهُ هَيِّنًا وَهُوَ عِندَ اللَّهِ عَظِيمٌ ﴿15﴾ وَلَوْلَا إِذْ سَمِعْتُمُوهُ قُلْتُم مَّا يَكُونُ لَنَا أَن نَّتَكَلَّمَ بِهَذَا سُبْحَانَكَ هَذَا بُهْتَانٌ عَظِيمٌ ﴿16﴾

عايشه همسر پيامبر ص خدا مى گويد: پيامبر ص هنگامى كه مى خواست به سفر برود، در ميان همسرانش قرعه مى افكند، به نام هر كس در مى آمد او را با خود مى برد. در يكى از غزوات قرعه به نام من افتاد، من با پيامبر ص حركت كردم و چون آيه حجاب نازل شده بود در هودجى پوشيده بودم . جنگ به پايان رسيد و بازگشتيم ، نزديك مدينه رسيديم . شب بود من از لشكر گاه براى انجام حاجتى كمى دور شدم ، هنگامى كه بازگشتم متوجه شدم گردن بندى كه از مهره هاى يمانى داشتم پاره شده و دنبال آن بازگشتم و معطل شدم . هنگامى كه بازگشتم ديدم لشگر حركت كرده و هودج مرا بر شتر گذارده اند و رفته اند در حالى كه گمان مى كرده اند من در آنم ؛ زيرا زنان در آن زمان بر اثر كمبود غذا سبك جثه بودند، به علاوه من سن و سالى نداشتم ، به هر حال در آنجا تك و تنها ماندم و فكر كردم هنگامى كه به منزلگاه برسند و مرا نيابند به سراغ من باز مى گردند، شب را در آن بيابان ماندم اتفاقا صفوان يكى از افراد مسيحى كه او هم از لشگرگاه دور مانده بود، شب را در آن بيابان به سر برد. به هنگام صبح ، مرا از دور ديد و نزديك آمد. هنگامى كه مرا شناخت بى آن كه يك كلمه با من سخن بگويد جز اين كه انا لله و انا اليه راجعون را بر زبان جارى كرد، شتر خود را خواباند و من بر آن سوار شدم . او مهار ناقه را در دست داشت تا به لشگرگاه رسيديم .
اين منظره سبب شد كه گروهى درباره من شايعه پردازى كنند و خود را بدين سبب هلاك سازند، كسى كه بيش از همه به اين تهمت دامن مى زد عبدالله بن ابى سلول بود. ما به مدينه رسيديم و اين شايعه در حالى كه من از هيچ از آن خبر نداشتم ، در شهر پيچيد. در اين هنگام ، بيمار شدم . پيامبر ص به ديدن من آمد ولى لطف سابق را او نمى ديدم و نمى دانستم قضيه از چه قرار است ؟ حالم بهتر شد. بيرون آمدم و كم كم از بعضى زنان نزديك از شايعه سازى منافقان آگاه شدم . بيماريم شدت گرفت . پيامبر ص به ديدند آمد. از او اجازه خواستم به خانه پدرم بروم . هنگامى كه به خانه پدرم آمدم . از مادرم پرسيدم مردم چه مى گويند؟ او به من گفت غصه مخور، به خدا سوگند زنانى كه امتيازى دارند و مورد حسد ديگران هستند درباره آنها سخن بسيار است .
در اين هنگام ، پيامبر ص على بن ابى طالب ع و اسامه بن زيد را مورد مشورت قرار داد كه در مورد اين گفتگو چه كنم ؟
اما اسامه گفت : اى رسول خدا ص تو است و ما جز خير از او نديده ايم ، اعتنايى به سخن مردم نكن . على ع گفت :اى پيامبر! خداوند كار را بر تو سخت نكرده است غير از او همسر بسيار است ، از كنيز او اين باره تحقق كن . پيامبر ص كنيز مرا خواند و از او پرسيد، آنها چيزى كه شك و شبهه اى پيرامون عايشه برانگيزد هرگز ديده اى ؟ كنيز گفت ؟ نه ، خدايى كه تو را به حق مبعوث كرده است من هيچ كار خلافى از او نديده ام . در اين هنگام ، پيامبر ص تصميم گرفت اين سخنان را با مردم در ميان بگذارد. بر سر منبر رفت و رو به مسلمانان كرد و گفت :اى گروه مسلمانان ! هر گاه مردى ( منظورش عبدالله بن مسلول بود) مرا در مورد خانواده ام كه جز پاكى از او نديده ام ناراحت كند، اگر او را مجازات كنم معذورم ؟! او همچنين اگر دامنه اين اتهام دامن مردى را بگيرد كه من هرگز بدى از او نديده ام ، تكليف چيست ؟
سعد بن معاذ انصارى (بزرگ طايفه اوس ) برخاست و عرض ‍ كرد :تو حق دارى ! اگر از طايفه رومى باشد، من گردنش را مى زنم و اگر از برادران ما از طايفه خزرج باشد، تو دستور بده تا دستورات را اجرا كنم .
سعد بن عباده كه از بزرگ خزرج و مرد صالحى بود، در اين هنگام تعصب قوميت او را گرفت . (عبدالله بن ابى از طايفه خزرج بود و به شايعه دامن مى زد) رو به سعد كرد و گفت : تو دروغ مى گويى ! به خدا سوگند توانايى بر كشتن چنين كسى را كه از قبيله ما باشد نخواهى داشت !
اسيد بن خضير كه پسر عموى سعد بن معاذ بود، رو به سعد بن عباده كرد و گفت :تو دروغ مى گويى ! به خدا قسم ما چنين كسى را به قتل مى رسانيم ، تو منافقى دفاع مى كنى . در اين هنگام ، چيزى نمانده بود كه قبيله اوس و خزرج به جان هم بيفتند و جنگ شروع شود در حالى كه پيامبر ص بر منبر ايستاده بود. حضرت بالاخره آنها را خاموش و ساكت كرد. اين وضع همچنان ادامه داشت . غم و اندوه شديد وجود مرا فرا گرفته بود و يك ماه بود كه در كنار من نمى نشست .
من خود مى دانستم كه از اين تهمت پاكم و بالاخره خداوند مطلب را روشن خواهد كرد. سر انجام روزى پيامبر ص نزد من آمد در حالى كه خندان بود، و نخستين سخنش اين بود، بشارت بر تو باد كه خداوند تو را از اين اتهام مبرا ساخت . در اين هنگام بود كه آيات ان الذين جائوا بالافك ... تا آخر نازل شد.(به دنبال نزول آيات ، آنها كه اين دروغ را بسته بودند، همگى حد قذف بر آنها جارى شد.

قضاوت رسول الله صلى الله عليه و آله ، نور 46-50 لَقَدْ أَنزَلْنَا آيَاتٍ مُّبَيِّنَاتٍ وَاللَّهُ يَهْدِي مَن يَشَاء إِلَى صِرَاطٍ مُّسْتَقِيمٍ ﴿46﴾ أَفِي قُلُوبِهِم مَّرَضٌ أَمِ ارْتَابُوا أَمْ يَخَافُونَ أَن يَحِيفَ اللَّهُ عَلَيْهِمْ وَرَسُولُهُ بَلْ أُوْلَئِكَ هُمُ الظَّالِمُونَ ﴿50﴾

ميان اميرالمؤ منين ع و عثمان يا طبق روايتى ميان آن حضرت و (مغيره بن وايل ) بر سرزمينى كه على عليه السلام خريدارى كرده بود و سنگهايى كه از آن بيرون آمده بود و خريدار مى خواست به عنوان معيوب بودن رد كند اختلافى در گرفت . على ع فرمود :ميان من و تو رسول الله داورى كند اما حكم بن ابى العاص كه از منافقان بود به خريدار گفت : اين كار را مكن چرا كه اگر نزد پسر عموى او - يعنى پيامبر ص بروى مسلما به نفع او داورى خواهد! آيه نازل شد و او را سخت نكوهش كرد.

حالت فوق العاده ، نور 55 وَعَدَ اللَّهُ الَّذِينَ آمَنُوا مِنكُمْ وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ لَيَسْتَخْلِفَنَّهُم فِي الْأَرْضِ كَمَا اسْتَخْلَفَ الَّذِينَ مِن قَبْلِهِمْ وَلَيُمَكِّنَنَّ لَهُمْ دِينَهُمُ الَّذِي ارْتَضَى لَهُمْ وَلَيُبَدِّلَنَّهُم مِّن بَعْدِ خَوْفِهِمْ أَمْنًا يَعْبُدُونَنِي لَا يُشْرِكُونَ بِي شَيْئًا وَمَن كَفَرَ بَعْدَ ذَلِكَ فَأُوْلَئِكَ هُمُ الْفَاسِقُونَ ﴿55﴾

هنگامى كه پيامبر ص و مسلمانان به هجرت كردند و انصار با آغوشى باز آنها را پذيرا گشتند، تمامى عرب بر ضد آنها قيام كردند و آنجا بود كه آنها ناچار بودند اسلحه را از خود دور نكنند، شب را با سلاح بخوابند و صبح با سلاح برخيزند (حالت آماده باش دائم داشته باشند )ادامه اين حالت بر مسلمانان سخت آمد. بعضى اين مطلب را آشكار گفتند كه تا كى اين حال ادامه خواهد يافت ؟ آيا زمانى فرا خواهد رسيد كه ما با خيال آسوده شب استراحت كنيم و اطمينان و آرامش بر ما حكم فرما گردد و جز خدا از هيچ كس نترسيم ؟ آيه نازل شد و به آنها بشارت داد كه آرى زمانى فرا خواهد رسيد.

داماد يك شبه ، نور 62-64 إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ الَّذِينَ آمَنُوا بِاللَّهِ وَرَسُولِهِ وَإِذَا كَانُوا مَعَهُ عَلَى أَمْرٍ جَامِعٍ لَمْ يَذْهَبُوا حَتَّى يَسْتَأْذِنُوهُ إِنَّ الَّذِينَ يَسْتَأْذِنُونَكَ أُوْلَئِكَ الَّذِينَ يُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَرَسُولِهِ فَإِذَا اسْتَأْذَنُوكَ لِبَعْضِ شَأْنِهِمْ فَأْذَن لِّمَن شِئْتَ مِنْهُمْ وَاسْتَغْفِرْ لَهُمُ اللَّهَ إِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَّحِيمٌ ﴿62﴾ أَلَا إِنَّ لِلَّهِ مَا فِي السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ قَدْ يَعْلَمُ مَا أَنتُمْ عَلَيْهِ وَيَوْمَ يُرْجَعُونَ إِلَيْهِ فَيُنَبِّئُهُم بِمَا عَمِلُوا وَاللَّهُ بِكُلِّ شَيْءٍ عَلِيمٌ ﴿64﴾

در بعضى از روايات مى خوانيم كه اين آيه در مورد حنظله بن ابى عياش نازل شده است كه در همان شب كه فرداى آن جنگ احد در گرفت ، ازدواج كرده بود. پيامبر ص با اصحاب و ياران مشغول به مشورت درباره جنگ بودند كه نزد پيامبر ص آمد و عرضه داشت كه اگر پيامبر ص به او اجازه دهد بماند، پيامبر ص به او اجازه داد. صبحگاهان به قدرى عجله براى شركت در برنامه داشت كه موفق به انجام غسل نشد. با همان حال وارد معركه كارزار گرديد و سر انجام شربت شهادت نوشيد. پيامبر ص درباره او فرمود :فرشتگانى را ديدم كه حنظله را در ميان آسمان و زمين غسل مى دهند؛ لذا بعد از آن حنظله به عنوان غسيل الملائكه ناميده شد.

سوره‏های فرقان ، قصص ، عنكبوت ، روم ، لقمان ، احزاب و فاطر

انسانى عالى ، فرقان 7 وَقَالُوا مَالِ هَذَا الرَّسُولِ يَأْكُلُ الطَّعَامَ وَيَمْشِي فِي الْأَسْوَاقِ لَوْلَا أُنزِلَ إِلَيْهِ مَلَكٌ فَيَكُونَ مَعَهُ نَذِيرًا ﴿7﴾  در رواياتى از امام حسن عسگرى هست كه فرمود :از پدرم امام دهم سوال كردم :آيا پيامبر اسلام ص با يهود و مشركان در برابر سرزنش ها و بهانه گيرى هايشان به بحث و گفتگو و استدلال مى پرداخت .
پدرم فرمود :آرى ، بارها چنين شد، از جمله اين كه روزى پيامبر ص در خانه خدا نشسته بود، عبدالله بن ابى اميه مخزومى در برابر او قرار گرفت و گفت :اى محمد! تو ادعايى بزرگى كرده اى ، و سخنان وحشتناكى مى گويى ! تو چنين مى پندارى كه رسول پروردگار عالميانى ، اما پروردگار جهانيان و خالق همه مخلوقات شايسته نيست ، رسولى مثل تو و انسانى مانند ما داشته باشد، تو همانند ما غذا مى خورى ، و همچون ما در بازار راه مى روى ! پيامبر ص عرضه داشت :بار پروردگارا! تو همه سخنان را مى شنوى و به هر چيز عالمى ، آن چه را بندگان تو مى گويند مى دانى (خودت پاسخ آنها را بيان فرما)؛ در اين هنگام ، اين آيات نازل شد و بهانه گيرى هاى آنها پاسخ داد.

عهدى خوب ، فرقان 27- 29 وَيَوْمَ يَعَضُّ الظَّالِمُ عَلَى يَدَيْهِ يَقُولُ يَا لَيْتَنِي اتَّخَذْتُ مَعَ الرَّسُولِ سَبِيلًا ﴿27﴾ يَا وَيْلَتَى لَيْتَنِي لَمْ أَتَّخِذْ فُلَانًا خَلِيلًا ﴿28﴾ لَقَدْ أَضَلَّنِي عَنِ الذِّكْرِ بَعْدَ إِذْ جَاءنِي وَكَانَ الشَّيْطَانُ لِلْإِنسَانِ خَذُولًا ﴿29﴾ در عصر پيامبر ص دو نفر دوست در ميان مشركان به نام عقبه و ابى بودند. هر زمان عقبه از سفر مى آمد غذايى ترتيب مى داد و اشراف قومش را دعوت مى كرد و در عين حال دوست مى داشت به محضر پيامبر ص برسد، هر چند اسلام را نپذيرفته بود. روزى از آمد و طبق معمول غذا ترتيب داد و دوستان را دعوت كرد. در ضمن از پيامبر اسلام ص نيز دعوت نمود.
هنگامى كه سفره را گستردند و غذا حاضر شد، پيامبر ص فرمود :من از غذاى تو نمى خورم تا شهادت به وحدانيت خدا و رسالت من دهى ، عقبه شهادتين بر زبان جارى كرد. اين خبر به گوش دوستانش ابى رسيد. گفت اى عقبه از آيينت منحرف شدى ؟ او گفت نه به خدا سوگند من منحرف نشدم ، و لكن مردى بر من وارد شد كه حاضر نبود از غذايم بخورد جز اين كه شهادتين بگويم ، من از اين شرم داشتم كه او از سر سفره من برخيزد بى آن كه غذا خورده باشد؛ لذا شهادت دادم ! ابى گفت من هرگز از تو راضى نمى شوم مگر اين كه در برابر او بايستى و سخت توهين كنى ! عقبه اين كار را كرد و مرتد شد، سر انجام در جنگ بدر در صف كفار به قتل رسيد و رفيقش ابى نيز در روز جنگ احد كشته شد. آيات اين سوره نازل گرديد و سرنوشت مردى را كه در اين جهان گرفتار دوست گمراهش مى شود مى كشاند شرح داد.

اشك شوق ، قصص 51-55 وَلَقَدْ وَصَّلْنَا لَهُمُ الْقَوْلَ لَعَلَّهُمْ يَتَذَكَّرُونَ ﴿51﴾ الَّذِينَ آتَيْنَاهُمُ الْكِتَابَ مِن قَبْلِهِ هُم بِهِ يُؤْمِنُونَ ﴿52﴾ وَإِذَا يُتْلَى عَلَيْهِمْ قَالُوا آمَنَّا بِهِ إِنَّهُ الْحَقُّ مِن رَّبِّنَا إِنَّا كُنَّا مِن قَبْلِهِ مُسْلِمِينَ ﴿53﴾ أُوْلَئِكَ يُؤْتَوْنَ أَجْرَهُم مَّرَّتَيْنِ بِمَا صَبَرُوا وَيَدْرَؤُونَ بِالْحَسَنَةِ السَّيِّئَةَ وَمِمَّا رَزَقْنَاهُمْ يُنفِقُونَ ﴿54﴾ وَإِذَا سَمِعُوا اللَّغْوَ أَعْرَضُوا عَنْهُ وَقَالُوا لَنَا أَعْمَالُنَا وَلَكُمْ أَعْمَالُكُمْ سَلَامٌ عَلَيْكُمْ لَا نَبْتَغِي الْجَاهِلِينَ ﴿55﴾

در مورد شان نزول اين آيات مفسران و روايان خبر، روايات گوناگونى نقل كرده اند كه قدر مشترك همه آنها يك چيز است و آن ايمان آوردن گروهى از علماى يهود و نصارى و افراد پاك دل به آيات قران و پيامبر ص است . از سعيد بن جبير نقل شده كه اين آيات درباره هفتاد نفر از كشيش هاى مسيحى نازل شده است كه نجاشى آنها را براى تحقيق از حبشه به مكه فرستاده بود. هنگامى كه پيامبر ص سوره يس را براى آنها تلاوت كرد، اشك شوق ريختند و اسلام آوردند.

بازگشت پيامبر به كعبه ، قصص 85-88 إِنَّ الَّذِي فَرَضَ عَلَيْكَ الْقُرْآنَ لَرَادُّكَ إِلَى مَعَادٍ قُل رَّبِّي أَعْلَمُ مَن جَاء بِالْهُدَى وَمَنْ هُوَ فِي ضَلَالٍ مُّبِينٍ ﴿85﴾ وَلَا تَدْعُ مَعَ اللَّهِ إِلَهًا آخَرَ لَا إِلَهَ إِلَّا هُوَ كُلُّ شَيْءٍ هَالِكٌ إِلَّا وَجْهَهُ لَهُ الْحُكْمُ وَإِلَيْهِ تُرْجَعُونَ  هنگامى كه پيامبر ص به قصد هجرت از مكه به مدينه مى آمد، به سرزمين جحفه كه فاصله چندان زيادى از مكه ندارد رسيد. به ياد موطنش مكه افتاد، شهرى كه حرم امن خداست و خانه كعبه ؟ قلب و جان پيامبر ص با آن پيوند ناگسستنى داشت ، در آنجا است . آثار اين شوق كه با تاءثر و اندوه آميخته بود در چهره مباركش نمايان گشت ، در اين هنگام پيك وحى خدا، جبرييل نازل شد و پرسيد آيا به راستى به شهر زادگاهت اشتياق دارى ؟
پيامبر ص فرمود :آرى ، جبرييل عرض كرد :خداوند اين پيام را براى تو فرستاده : ان الذى فرض ‍ عليك القران لرادك الى معاد ، آن كسى كه اين قرآن را بر تو فرض كرده است تو را به سرزمين اصليت باز مى گرداند. و مى دانم اين وعده بزرگ سرانجام تحقق يافت و پيامبر اسلام ص پيروزمندانه با ارتش نيرومند، و قدرت و عظمت فراوان به مكه بازگشت ، و حرم امن خدا بدون جنگ و خون ريزى به او تسليم شد. بنابراين اين آيه يكى از پيشگويى هاى اعجازآميز قر آن است كه چنين خبرى را به طور قطع و بدون قيد و شرط بيان كرده و بعد از مدت كوتاهى نيز، تحقق يافت .

دعوت به هجرت ، عنكبوت آیه 1-3 أَحَسِبَ النَّاسُ أَن يُتْرَكُوا أَن يَقُولُوا آمَنَّا وَهُمْ لَا يُفْتَنُونَ ﴿2﴾ وَلَقَدْ فَتَنَّا الَّذِينَ مِن قَبْلِهِمْ فَلَيَعْلَمَنَّ اللَّهُ الَّذِينَ صَدَقُوا وَلَيَعْلَمَنَّ الْكَاذِبِينَ ﴿3﴾ بعضى از مفسران روايتى نقل كرده اند كه بر طبق آن 11 آيه آغاز اين سوره ؛ در مدينه نازل شده و در مورد مسلمانانى است كه در مكه بودند و اظهار اسلام مى كردند اما حاضر به هجرت به مدينه نبودند، آنها نامه اى از برادران خود در مدينه دريافت داشتند كه در آن تصريح شده بود: خدا اقرار به ايمان را از شما نمى پذيرد مگر اين كه هجرت كنيد و به سوى ما بياييد. آنها تصميم به هجرت گرفتند و از مكه خارج شدند، جمعى از مشركان به تعقيب آنان پرداختند و با آنان پيكار كردند. بعضى كشته شدند و بعضى نجات يافتند. (و احتمالا بعضى نيز تسليم شده به مكه بازگشتند.

مادران بى انديشه ، عنكبوت 8-9 وَوَصَّيْنَا الْإِنسَانَ بِوَالِدَيْهِ حُسْنًا وَإِن جَاهَدَاكَ لِتُشْرِكَ بِي مَا لَيْسَ لَكَ بِهِ عِلْمٌ فَلَا تُطِعْهُمَا إِلَيَّ مَرْجِعُكُمْ فَأُنَبِّئُكُم بِمَا كُنتُمْ تَعْمَلُونَ ﴿8﴾ وَالَّذِينَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ لَنُدْخِلَنَّهُمْ فِي الصَّالِحِينَ ﴿9﴾

روايات مختلفى در شان نزول آيه آمده كه عصاره آنها يك چيز است و آن اين كه بعضى از مردانى كه در مكه بودند، ايمان و اسلام را پذيرفتند. (مثل سعدبن ابى وقاص و يا عياش بن ابى ربيعه مخزومى ) هنگامى كه مادران آنها از اين مساءله آگاه شدند تصميم گرفتند كه غذا نخورند و آب ننوشند تا فرزندانشان از اسلام باز گردند! گرچه هيچ كدام از اين مادران به گفته خود وفا نكردند و اعتصاب را شكستند، ولى آيه نازل شد و خط روشنى در بر خورد با پدر و مادر در زمينه مساءله ايمان و كفر به دست همگان داد.

غم روزى نخور ، عنكبوت 56-60 يَا عِبَادِيَ الَّذِينَ آمَنُوا إِنَّ أَرْضِي وَاسِعَةٌ فَإِيَّايَ فَاعْبُدُونِ ﴿56﴾ وَكَأَيِّن مِن دَابَّةٍ لَا تَحْمِلُ رِزْقَهَا اللَّهُ يَرْزُقُهَا وَإِيَّاكُمْ وَهُوَ السَّمِيعُ الْعَلِيمُ ﴿60﴾ بسيارى از مفسران معتقدند كه آيه اول درباره مؤ منانى نازل شده كه در مكه تحت فشار شديد كفار بودند؛ به طورى كه توانايى بر اداى وظايف اسلامى خود نداشتند، لذا به آنها دستور داده شد از آن سرزمين هجرت كنند. و نيز بعضى از مفسران معتقدند كه آيه و كاين من دابه لا تحمل رزقها در مورد گروهى از مؤ منان نازل شده كه در مكه گرفتار آزار دشمنان بودند، و مى گفتند: اگر ما به مدينه هجرت كنيم در آن جا نه خانه اى داريم نه زمينى ، و چه كسى به ما آب و غذا مى دهد! (آيه نازل شد و گفت تمام جنبندگان روى زمين از خوان نعمت خداوند بزرگ روزى مى برند، غصه روزى را نخوريد.

ترس بيهوده ، عنكبوت 67-69 أَوَلَمْ يَرَوْا أَنَّا جَعَلْنَا حَرَمًا آمِنًا وَيُتَخَطَّفُ النَّاسُ مِنْ حَوْلِهِمْ أَفَبِالْبَاطِلِ يُؤْمِنُونَ وَبِنِعْمَةِ اللَّهِ يَكْفُرُونَ ﴿67﴾ وَمَنْ أَظْلَمُ مِمَّنِ افْتَرَى عَلَى اللَّهِ كَذِبًا أَوْ كَذَّبَ بِالْحَقِّ لَمَّا جَاءهُ أَلَيْسَ فِي جَهَنَّمَ مَثْوًى لِّلْكَافِرِينَ ﴿68﴾ وَالَّذِينَ جَاهَدُوا فِينَا لَنَهْدِيَنَّهُمْ سُبُلَنَا وَإِنَّ اللَّهَ لَمَعَ الْمُحْسِنِينَ ﴿69﴾

در تفسير درالمنثور ذيل آيه مورد بحث از ابن عباس چنين نقل شده :گروهى از مشركان گفتند :اى محمد! اگر ما داخل در دين تو نمى شويم تنها به خاطر اين است كه مى ترسيم كردم ما را بربايند (و به سرعت نابود كنند )چون جمعيت ما كم است و جمعيت مشركان عرب بسيار! به محض اين كه به آنها خبر برسد كه ما وارد دين تو شده ايم به سرعت ما را مى ربايند، و خوراك يك نفر از آنها هستيم ! در اين آيه نازل شد (ولم يروا) و به آنها پاسخ گفت .

اخبار غيبى ، روم 1-7 غُلِبَتِ الرُّومُ ﴿2﴾ فِي أَدْنَى الْأَرْضِ وَهُم مِّن بَعْدِ غَلَبِهِمْ سَيَغْلِبُونَ ﴿3﴾ فِي بِضْعِ سِنِينَ لِلَّهِ الْأَمْرُ مِن قَبْلُ وَمِن بَعْدُ وَيَوْمَئِذٍ يَفْرَحُ الْمُؤْمِنُونَ ﴿4﴾ بِنَصْرِ اللَّهِ يَنصُرُ مَن يَشَاء وَهُوَ الْعَزِيزُ الرَّحِيمُ ﴿5﴾ وَعْدَ اللَّهِ لَا يُخْلِفُ اللَّهُ وَعْدَهُ وَلَكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لَا يَعْلَمُونَ ﴿6﴾ يَعْلَمُونَ ظَاهِرًا مِّنَ الْحَيَاةِ الدُّنْيَا وَهُمْ عَنِ الْآخِرَةِ هُمْ غَافِلُونَ ﴿7﴾

مفسران بزرگ همگى اتفاق دارند كه آيات نخستين اين سوره بدين سبب نازل شد كه هنگام پيامبر صلى الله عليه و آله در مكه بود، و مؤ منان در اقليت بودند، جنگى ميان ايرانيان و روميان در گرفت ، و در اين نبرد ايرانيان پيروز شدند. مشركان مكه اين را به فال نيك گرفتند و دليل بر حقانيت شرك خود دانستند و گفتند: ايرانيان مجوسى هستند و مشرك (دوگانه پرست ) اما روميان مسيحى اند و اهل كتاب ، همان گونه كه ايرانيان بر روميان غلبه كردند، پيروزى نهايى از آن است و طومار اسلام به زودى پيچيده خواهد شد و ما پيروز مى شويم .
گر چه اين گونه نتيجه گيرى ها پايه و مايه اى نداشت ، اما در آن محيط براى تبليغ در ميان مردم جاهل خالى از تاءثير نبود، لذا اين امر بر مسلمانان گران آمد. آيات نازل شد و قاطعانه گفت : گر چه ايرانيان در اين نبرد پيروز شدند اما چيزى نمى گذرد كه از روميان شكست خواهند خورد و حتى حدود زمان اين پيشگويى را نيز بيان داشت و گفت اين امر فقط در طول چند سال به وقوع مى پيوندد!
اين پيشگويى قاطع قر آن ، از يك سو نشانه اعجاز اين كتاب آسمانى و اتكا آورنده آن به علم بى پايان پروردگار به عالم غيب بود و از سوى ديگر نقطه مقابل تفال مشركان ؛ و مسلمانان را طورى دلگرم ساخت كه حتى مى گويند بعضى از آنان با مشركان روى اين مساءله شرط بندى كردند! (آن روز هنوز حكم تحريم اين گونه شرط بندى ها نازل نشده بود.

تاجر قصه گو ، لقمان 6-9 وَمِنَ النَّاسِ مَن يَشْتَرِي لَهْوَ الْحَدِيثِ لِيُضِلَّ عَن سَبِيلِ اللَّهِ بِغَيْرِ عِلْمٍ وَيَتَّخِذَهَا هُزُوًا أُولَئِكَ لَهُمْ عَذَابٌ مُّهِينٌ ﴿6﴾

بعضى از مفسران گفته اند كه نخستين آيات اين سوره درباره نضر بن حارث نازل شده است . او مرد تاجرى بود و به ايران سفر مى كرد، و در ضمن ، داستان هاى ايرانيان را براى قريش بازگو مى نمود، و مى گفت :اگر محمد براى شما سرگذشت عاد و ثمود را نقل مى كند، من داستان هاى رستم و اسفنديار و اخبار كسرى و سلاطين عجم را باز مى گويم ! آنها دور او را گرفته ، استماع قرآن ترك مى گفتند. بعضى ديگر گفته اند كه اين قسمت از آيات درباره مردى نازل شده كه كنيز خواننده اى را خريدارى كرده بود و شب و روز براى او خوانندگى مى كرد و او را از ياد خدا غافل مى ساخت .

امان ابوسفيان ، احزاب آیه 1-3 يَا أَيُّهَا النَّبِيُّ اتَّقِ اللَّهَ وَلَا تُطِعِ الْكَافِرِينَ وَالْمُنَافِقِينَ إِنَّ اللَّهَ كَانَ عَلِيمًا حَكِيمًا ﴿1﴾ وَاتَّبِعْ مَا يُوحَى إِلَيْكَ مِن رَّبِّكَ إِنَّ اللَّهَ كَانَ بِمَا تَعْمَلُونَ خَبِيرًا ﴿2﴾ وَتَوَكَّلْ عَلَى اللَّهِ وَكَفَى بِاللَّهِ وَكِيلًا ﴿3﴾

مفسران در اين جا شان نزول هاى مختلفى نقل كرده اند كه تقريبا همه يك موضوع را تعقيب مى كند. از جمله اين كه گفته اند اين آيات در مورد ابوسفيان و بعضى ديگر از سران كفر و شرك نازل شد كه بعد از جنگ احد از
پيامبر ص امان گرفتند و وارد مدينه شدند و به اتفاق عبدالله بن ابى و بعضى ديگر از دوستانشان خدمت رسول خدا ص آمدند و عرض كردند :اى محمد! بيا و از بدگويى به خدايان ما - بت هاى لات و عزى و منات - صرف نظر كن ، و بگو آنها براى پرستش كنندگانشان شفاعت مى كنند تا ما هم دست از تو برداريم ، هر چه مى خواهى براى خدايت توصيف كنى ، آزاد هستى . اين پيشنهاد پيامبر ص را ناراحت كرد، عمر برخاست و گفت :اجازه بده تا آنها را از دم شمشير بگذرانم ! پيغمبر ص فرمود :من به آنها دادم چنين چيزى ممكن نيست ؛ اما دستور داد كه به اين گونه پيشنهادها اعتنا نكند.

مرد دو قلبى ، احزاب  4 مَّا جَعَلَ اللَّهُ لِرَجُلٍ مِّن قَلْبَيْنِ فِي جَوْفِهِ وَمَا جَعَلَ أَزْوَاجَكُمُ اللَّائِي تُظَاهِرُونَ مِنْهُنَّ أُمَّهَاتِكُمْ وَمَا جَعَلَ أَدْعِيَاءكُمْ أَبْنَاءكُمْ ذَلِكُمْ قَوْلُكُم بِأَفْوَاهِكُمْ وَاللَّهُ يَقُولُ الْحَقَّ وَهُوَ يَهْدِي السَّبِيلَ ﴿4﴾

جمعى از مفسران گفته اند كه در زمان جاهليت مردى به نام جميل بن معمر داراى حافظه بسيار قوى ، او ادعا مى كرد كه در درون وجود من ، دو قلب است كه با هر كدام از آنها بهتر از محمد ص مى فهمم ! لذا مشركان قريش او را ذوالقلبين ! (صاحب دو قلب )مى ناميدند. در روز جنگ بدر كه مشركان فرار كردند، جميل بن معمر نيز در ميان آنها بود، ابوسفيان او را در حالى ديد كه يك لنگه كفشش در پايش بود و لنگه ديگر را به دست گرفته و فرار مى كرد، ابوسفيان به او گفت :چه خبر؟! گفت لشكر فرار كرد، گفت :پس چرا لنگه كفشى را در دست دارى و ديگرى در پا؟! جميل بن معمر گفت به راستى متوجه نبودم ، گمان مى كردم هر دو لنگه در پاى من است . (معلوم شد با آن همه ادعا چنين دست و پاى خود را گم كرده كه به اندازه يك قلب هم چيزى نمى فهمد البته منظور از قلب در اين دو مورد عقل است .