حضرت موسي و حضرت هارون

بدین سبب او را موسي نام نهادند كه صندوقچه اي را كه موسي در آن بود میان آب مو و درخت سي بود اسم پدر ایشان عمران پسر یصهر پسر قاهت پسر لاوي پسر یعقوب و اسم مادرشان را بعضي یوخابد یا یوكابد و بعضي نجیب و بعضي افاحیه و مشهور گفته اند بوخائید همه حضرت موسي انگشتري داشت كه نقش نگين آن این بود اصبر توجر، اِصدق تَنج :صبركن تا ا جر یابي و راست گو تا نجات یابي فرعون

 در میان بني اسرائیل دو دستگي ايجاد كرده بود گروهي از نزدیكان و دربار او بودند كه قبطي نام داشتند و گروهي دیگر كه سبطي بودند به مانند1  بردگاني در خدمت فرعون بودند و موسي مأمور بود كه آنها را از این ذلت نجات دهد و گوهر آزا دي را به آ نها بازگرداند. اسم فرعون زمان حضرت موسي، خایان یا پيرامسیس یارامسیس بود

ماجراي فرعون و موسي

فرعون خوابي وحشتناك ميبیند و آنرا براي خواب گزاران تعریف مي كند :خوابي شگفت انگیز بود.آتشي عظیم از شام سر برآورد و شعله كشید و مثل سیلي مذاب به سوي مصر آمد، همه جا آتش بود. لهیب آن، همه چیز را مي سوزاند و نابود مي كرد.همه خانه ها، كاخ ها، باغ ها ... همه را بلعید .دیگر چیزي جز خاكستر باقي نماند خوابگزار پرسید؟ فرعون بزرگ آتش كدام خانه ها را بلعید؟ پاسخ گفت:خانه هاي قبطیان را

 .خوابگزار پير آهي كشید و با افسوس به دیگر خواب گزاران نگریست، آنان نیز سر تكان دادند .همگي به فرعون گفتند :این خواب بسیار بدي است .سرانجام پس از شور و مشورت اینگونه خواب وي را تعبير كردند :به زودي مردي در بني اسرائیل ظهور مي كند كه همه قبطیان را نابود مي كند.به نظر ما چنين مي رسد كه او هنوز دنیا نیامده ولي به زودي به دنیا خواهد آمد فردا صبح پس از شور و مشورت فرعون دستورهایي را اینگونه صادر كرد :شبي كه منجمان تعیين مي كنند همه زنان و مردان باید از هم جدا شوند تا نطفه موعود بني اسرائیل بسته نشود پس از آن تمام قابله ها را مأمور كنید تا اگر پسري در بني اسرائیل به دنیا آمد فوراً او را بكشند

. یوخابد درآن زمان كه انتظار تولد نوزاد خود را مي كشید حس مي كرد كه از قدرتي غیبي فراتر از مادران دیگر برخوردار است، راز خود را با هیچ كس نگفت:قابله اي بود كه با خانواده عمران آشنا بود و چشم از مال ومنال فرعون پوشیده داشت زمان حمل مادر موسي فرا رسید او را به مخفي گاه بردند و به سراغ آن قابله رفتند موسي كه طفلي زیبا رو و دوست داشتني بود متولد شد .خداوند به مادر موسي وحي)الهام(كرد كه كودكت را در صندوقچه اي قرار ده و در رودخانه نیل افكن و دل خویش آرام دار

.او اینچنين كرد و باز براي اطمینان خواهر موسي را براي تعقیب نوزاد روانه كرد .نگهبانان  قصر صندوقچه را از آب گرفتند و نزد فرعون آوردند همسر فرعون آسیه با دیدن كودك زیبا رو، بدان دل بست و از فرعون خواست او را نكشد بلكه آنرا به فرزندي نزد خود نگاه دارند فرعون با اصرار زیاد آسیه پذیرفت كه او را نكشند سپس زن هاي شيرده را آوردند كه كودك را شيردهند ولي موسي از هیچكدام شير نگرفت خواهرموسي كه به كاخ رسیده بود گفت :آیا مي خواهید شما را به خانواده اي معرفي كنم كه نسبت به او مهربان است و او را شيردهند؟

 اینچنين موسي هر روز از مادر خود شير مي گرفت و دوري موسي به وصال و آرامش خاطر مادر او تبدیل شد موسي كم كم جوان رشیدي شده است و خداوند به او علم و حكمت عنایت فرمود و هرجا مظلومي بود از موسي دادرسي مي خواستند روزي در شهر وارد شد دید دو نفر باهم منازعه مي كنند یكي عبري و از پيروان موسي و دیگري قبطي و ازپيروان فرعون بود .مرد عبري از موسي استغاثه نمودم و سي هم براي دفاع از او مشتي برقبطي وارد ساخته و او بر زمين افتاد و مرد.

موسي از كرده خویش پشیمان شد و از خداوند استغفار نمود خدا او را بخشید و موسي عهد كرد كه از آن پس از مجرمين دفاع نكند روز بعد بازهم از آن میدان مي گذشت مرد عبري) سبطي(را دوباره دید كه بام ردي دیگر به نزاغ مشغول است باز از او كمك خواست موسي خشمگين شده و به او گفت :تو در گمراهي آشكار هستي و همینكه خواست دست خود به سوي او برد كه دشمن هردو بود، گفت :اي موسي آیا مي خواهي مرا بكشي همچنانكه دیروز كسي را كشتي؟ اراده نداري مگر آنكه بوده باشي جباري در ز مين و نمي خواهي بوده باشي از مصلحان

مؤمن آل فرعون

مردي كه از راه دور به سوي موسي مي آمد وقتي بدو رسید او را گفت :اي موسي بدرستیكه اشراف آل فرعون مشورت مي كنند با هم براي تو كه ترا بكشند پس بيرون رو، بدرستي كه من براي تو از خيرخواهانم .پس موسي از مصربيرون ر فت و بدون قوت و غذا و چهارپا

. وطي طریق مي كرد تا به شهر مدین سرزمين حضرت شعیب رسید.نوشته اند كه در راه دراز كه مي پیمود غذایي جز علف و گیاهان بیاباني نداشت و استراحتگاهي جز سایه درختان یا سایه سنگ ها نداشت و باز آورده اند كه از بس علف بیابان خورده بود پوست بدنش سبز شده بود.

سرزمين مدین مكاني سرسبز وآباد بود در ورود خود بدانجا چاه آبي را دید كه مردمي بسیار، دور آن جمع شده بودند دو دخترجوان نیز درگوشه اي ایستاده اند موسي كه جوانمردي فداكار وحامي مظلومان بود نزد آندو رفت و علت را جویا شدآنها گفتند :ما منتظرهستیم تا بقیه چوپانان گوسفندان خود را آب دهند تا نوبت ما شود و پدر ما پير مردي است كه قادر به چوپاني نیست و ما بدینكار مشغولیم پس موسي نزد بقیه چوپانان رفت و دلو آب را برداشت و گوسفندان این دو زن را سيراب نمود سپس به زیر سایه درختي رفت تا از سایه آن آرام گيرد

 درآن حال دست به دعا برداشت كه پروردگارم!من به آنچه از خير به من نازل فرمایي محتاجم دختران شعیب كه زودتر از روزهاي قبل به خانه برگشتند ماجرا را به پدر بازگفتند :شعیب یكي از آن دو را مأمور كرد كه آن جوان را به نزد او دعوت كنند تا اجراو را بدو بپردازد دختر كه باحیا و شرم نزد موسي آمده بود گفت :پدرم شما را به خانه دعوت كرده است تا مزد كارتان را بدهد نوشته اند موسي كه با دختر شعیب به راه افتاد از او خواست تو پشت سرمن بیا ما حتي از پشت سر نیز به زنان نگاه نمي كنیم

و در كتاب حیوه القلوب اینگونه مي نویسد :راه را به من بنما و از عقب من راه بیا كه ما فرزندان یعقوبیم نظر در عقب زنان نمي كنیم حضرت چون نزد شعیب آمد و قصه هاي خود را نقل كرد شعیب گفت :مترس كه نجات یافتي از گروه ستمگران یكي از دختران شعیب گفت :اي پدر او را به اجاره كارمزدي بگير بدرستي كه بهتر كسي كه به اجاره گيري آن است كه قوي و امين باشد آورده اند كه شعیب به دخترش گفت :قوي بودن او از كشیدن دلو آب معلوم شد، امين بودن او را چگونه فهمیدي؟

گفت:از اینكه گفت :ما از پشت زنان به آنها نمي نگريم شعیب به موسي گفت :من مي خواهم به نكاح تو درآورد یكي از دو دخترم را براي آنكه خود را اجير من گرداني هشت سال و اگر ده سال را تمام كني پس از نزد توست اختیار داري و در روایت است كه موسي عمل به ده سال كه تمامتر بود نمود و از امام صادق و امام رضا ع روایت دارد كه پرسیدند شعیب كدام دختر را به عقد او در آورده فرمود :آن دختر را كه رفت موسي را آورد و به پدر گفت:او را اجاره بگير كه او توانا امين است.

موعد بازگشت

چون موسي وعده خود را با شعیب تمام كرد با همسرش صفورا یا سافریا  به سمت بیت المقدس كه درجنوب مدین واقع بود روانه شد به منطقه كوه طور در وادي سینا وارد شدند در بلندي هاي بیابان راه خود را گم كرده اند آتشي را از دور دید به همسرش گفت:بمان كه من آتشي از دور مي بینم شاید خبري باشد و از آن آتش بهره اي برگيريم  و بیاورم براي شما پاره اي از آن آتش یا خبري از راه چون به آتش رسید درختي سرسبز دید كه از پائين تا بالاي آن همه را آتش گرفته است چون نزدیك آن رفت درخت از او دور شد پس موسي برگشت و در نفس خود خوفي احساس كرد

پس آتش به او نزدیك شده و ندا رسید به او از جانب راست وادي در بقعه اي مباركه از آن درخت كه اي موسي بدرستي كه منم خداوندي كه پروردگار عالمیانم و ندا رسید كه بینداز عصاي خود را پس انداخت و آن عصا اژدها شد و به حر كت درآمد و مي جست و ماري به قدر درخت خراماي و از دندانهایش صداي عظیمي ظاهر مي شد و از دهانش زبانه آتش شعله مي كشید چون موسي این حال را دید ترسید و گريخت

 پس ندا به او رسید كه برگرد چون برگشت و بدنش مي لرزید و زانوهایش به یكدیگر مي خورد پس وحي آمد كه پا را بر دم اژدها گذار پس برگشت و همان عصا شد خداوند به موسي امر كرد كه نعلين خود را درآور كه وارد وادي مقدس طوي شده اي و من ترا برگزیده ام پس بدانچه وحي مي شود گوش فرا داده منم خدایي كه جز من خدایي نیست پس مرا.... پرستش كن و به یاد من نماز برپا دارد 1 وبعد از دو معجزه اژدها شدن عصا و نوراني شدن دست با فرو بردن در گریبان را به او نشان داد و اكنون رسالت را به او اعلام مي دارد كه به سوي فرعون برو كه او طغیان نموده است .موسي عرض میدارد

 پروردگارا :من ازآنان كسي را كشته ام مي ترسم مرا بكشند برادرم هارون در گفتار از من افصح است او را با من بفرست تا مرا تصدیق كند زیرا كه مي ترسم مرا تكذیب كنند سوره قصص  34 خداوند فرمود كه اینچنين پشت ترا به وسیله هارون محكم مي گردانم موسي به سرزمين مصر رسید و برادرش هارون را ملاقات نمود.با هم به خانه مادر وارد شدند و پس از سالها فراق چشم شان به دیدن همدیگر روشن شد هارون كه از موسي بزرگتر و از فصاحت گفتار برخوردار بود در مأموریت موسي به سوي فرعون با ایشان همراه شد به مجلس فرعون درآمدند خداوند به آن دو وحي نمود كه با آرامي نزد فرعون سخن گویند شاید تزكیه یابد و خدا ترس شود

فرعون در مقابل دعوت موسي بدو گفت:آیا تو را از كودكي تربیت نكرده ايم و تو نبودي كه كسي را كشته اي و ... موسي در پاسخ گفت : ولي آن اتفاق ناگهاني بود و خداوند مرا به راه خویش حكمت آموخت سپس گفت :پروردگار تان كیست؟ موسي پاسخ گفت خالق و پروردگار شما و پدر انتان و باز گفت :او خداي مشرق و مغرب است، اگر اندیشه كنید.فرعون گفت اگر خدایي غير از من اختیار كنید شما را زنداني مي كنم موسي گفت : اگر معجزه نشانت دهیم باز قبول نمي كني ؟

 فرعون خواست تا موسي معجزه خود را نشان دهد .عصاي خود را رها كرد اژدهایي شد كه آتش به سوي فرعون مي برد همه اهل دربار گريختند و نفس در قلب فرعون حبس مي شد و ترس سراسر وجودش را گرفت موسي عصا را گرفت سپس دست خود را در بغل كرد و بيرون آورد در حالیكه نوراني بود چون فرعون این معجزات را دید خواست كه ايمان آورد هامان به او گفت :آیا بعد از سالها خدایي مي خواهي تابع بنده خود شوي؟

 پس فرعون خطاب به اشراف قوم خود كه نزد او حاضر بودند گفت : اینها را معطل كن و بفرست در اطراف و اكناف شهر، جادوگران دانا را جمع كنند تا مردم از ساحران تبعیت كنند پس وعده كردند تا روز عیدي كه همه مردم حاضر شوند این مبارزه انجام گيرد آفتاب روز عید سر زد فرعون جمیع ساحران را جمع كرد موسي )ع(آنها را نصیحت كرد كه به راه حق درایند ولي آنان به نجوا یكدیگر را گفتند :كه اینها مي خواهند بين شما تفرقه ايجاد كنند و بدانها گوش فرا ندهید

 .آنان قبل از مبارزه از فرعون اجر وپاداش طلب كردند فرعون هم وعده پست و مقام و منزلت نزد خود به آنان داد ساحران به موسي گفتند :آیا تو اول مي اندازي یا ما؟ موسي گفت :شما چنين كنید .پس ریسمانها و طنابهاي خویش انداختند از روي سحر و جادو همه به حركت افتادند مردم ترسیدند در قلب موسي نیز خوفي درآمد دراین لحظه خداوند با وحي خود به او آرامش داد كه مترس !تو برتر و غالب مي شوي و عصاي خود بیفكن كه همه را مي بلعد اینچنين موسي)ع (پيروز شد ساحران كه از تنهایي و قدرت عجیب موسي در تعجب ماندند و خود مي دانستند كه با سحر نمي توان اینچنين غالب شد پس به سجده درآمدند

و خداي موسي)ع(و هارون)ع (را ايمان آوردند فرعون همچنان با استكبار آنها را تهدید به عذاب مي كرد و گفت :پس این مرد سركرده ساحران است و حال كه شما بدون اجازه من بدو ايمان آوردید شما را به صلیب مي كشم و دست و پاي شما راز خلاف هم مي برم .آنها گفتند :هر چه مي خواهي بكن، ما أز این پس دست از سحر برداشتیم ، همان كاري كه تو ما را بدان مجبور مي كردي و اگرهم ما را بكشي ما نزد خدا باز مي گرديم

 وتقاضاي غفران و آمرزش پرودگار خود را داريم. فرعون هركدام از بني اسرائیل را كه به موسي ايمان آوردند حبس مي كرد تا آنكه عذاب هایي مثل طوفان، ملخ، شپش و وزغ وخون برایشان فرود آمد .و از موسي خواستند با خدا عهد ببندد كه اگر این عذاب دفع شود بني اسرائیل را با او همراه كند و آنها را از بندگي فرعون آزاد نماید فرعون پس از آنكه آنها را آزاد كرد، خداوند به موسي امر فرمود:درشب بندگان مرا بردار و از مصر بيرون رو كه فرعون و لشكر او از پي شما خواهند آمد

. موسي)ع (بني اسرائیل را برداشت و به كنار رود نیل آمد كه از دریا عبور كند فرعون از این واقعه خبردار شد لشكر خود را جمع كرد و خود نیز با آنان به راه افتاد هنگام طلوع آفتاب چون موسي كنار رود دریا رسید، فرعون به نزدیك آنها رسید موسي كه از وحي خدایي برخوردار بود اصحاب خود را از ترس و واهمه بازداشت و مي گفت :خدا با من است هیچ بیم به دل راه ندهید پس عصاي خود را به دریا زد دریا شكافته شد و دوازده راه در میان دریا بهم رسید و درآن میان آب همچون كوه ایستاده بود و دوازده سبط بني اسرائیل هركدام به یك راه از دریا گذشتند.چون فرعون با لشگرش به كنار دریا رسیدند و خواستند مانند آنها از این راه ها بگذرند همه اصحاب فرعون به یك دفعه درآب غرق شدند آن لحظة آخر بود كه بازفرعون گفت :ايمان آوردم به آنكه خدایي نیست جز خدایي كه بني اسرائیل به او ايمان آوردند و من تسلیم امر پروردگارم مسلمانم

 . پس جبرئیل بردهان او زد وگفت :آیا اكنون كه عذاب بر تو نازل شد ايمان آوردي و پیش از این فساد كنندگاه در زمين بودي! درحدیث وارد شده است در تفسير قول حق تعالي كه فرموده ما عطا كرديم به موسي نشانه های هویدا را. فرمودند:آیت ها عصا بود و ید بیضا و ملخ و قمل شپش و وزغ و خون و طوفان و شكافتن دریا و سنگي كه از آن دوازده چشمه آب جوشید  در بیان عاقبت كار خربیل مؤمن آل فرعون خربیل یا حزقیل، نجار بود و همان بود كه تابوت را از براي مادر موسي تراشید و بعضي گفته اند خزینه دار فرعون بود وصد سال ايمان خود را كتمان كرد تا روزي كه موسي برساحران غالب شد درآن روز ايمان خود را ظاهر و با ساحران شهید شد

حدیثي در توصیف آسیه همسر فرعون

از رسول خدا )ص(منقول است كه فرمود :بهترین زنان بهشت چهار كس اند خديجه دخترخویله، فاطمه زهرا )س(، مريم دخترعمران و آسیه دختر مزاحم همسر فرعون درضمن درسوره تحريم آیه 11 از زن فرعون بعنوان نمونه زنان مؤمنه یاد شده است چون بني اسرائیل از دریا بيرون آمدند در بیاباني فرود آمدند سپس خداوند تعالي ابري برایشان فرستاد تا سایه برآنان افكند و من این مرغ  بریان و سلوي ترنجبين برآنان نازل شد تا از آن تغذیه نمایند پس از مدتي گفتند :اي موسي ما بریك طعام نمي توانیم صبركنیم از خدایت براي ما بخواه تا سبزي و خیار و فوم سير یا گندم یا نان براي ما آورد .موسي فرمود :آیا طلب مي كنید آنچه را كه از غذاي شما پائين تر است  پس به مصر درآئید تا آنچه مي خواهید پیدا نمائید.

داستان تیه

وخداوند امر فرمود به موسي كه ببر بني اسرائیل را به زمين مقدسه كه كفار را از آنجا بيرون نمایند و خود درآنجا ساكن شوند و آورده اند كه بني اسرائیل ششصد هزار نفر بودند پس موسي )ع(به ایشان فرمود:اي قوم من داخل شوید در ارض مقدسه كه خدا براي شما نوشته و مقدر فرموده است و مرتد مشوید و … گفتند: اي مو سي در ارض مقدسه گروهي از جبارانند و ما تاب مقاومت آنها نداريم هرگز ما داخل آن شهر نمي شويم تا آنها بيرون بروند پس دو شخص خدا ترس به نام یوشع بن نون و كالب بن یوفنا كه دو پسر عم موسي بودند

1 گفتند :اي بني اسرائیل داخل شوید برجباران یعني عمالقه از دروازه شهر ایشان، هرگاه داخل شوید پس شما غالب و پيروز خواهید شد و برخدا توكل كنید اگر ايمان دارید.آنها باز پاسخ دادند كه اي موسي تو با پروردگارت براي جنگ بروید ما تا آنها هستند بدانجا نمي رويم موسي) ع(با تضرع به خدا عرض كرد : پروردگاررا من فقط خود و برادرم را براي كارزار دارم پس بين من وفاسقان جدایي افكن پس حق تعالي براي آنها مقرر داشت تا چهل سال در بیابان تیه سرگردان ماندند منظور از سرزمين مقدس همان شام است.

جهالت بني اسرائیل!

چون بني اسرائیل از دریا بيرون آمدند رسیدند به جماعتي كه بت مي پرستیدند پس گفتند :اي موسي براي ما خدایي قرار ده چنانكه ایشان خدایي دارند موسي فرمود :شما گروهي جاهل هستید این گروه آنچه مي كنند كارشان باطل است آیا غير خداي عالمیان، خدایي طلب مي كنید ؟ به نقل از حیوه القلوب ازامام باقر(ع) سپس گفتند :اي موسي دعا كن كه خدا به ما طعام وآب و جامه بدهد و ما را از پیاده بودن نجات دهد و از گرما سایه اي دهد

.پس حق تعالي به موسي وحي فرمود كه :من آسمان را امر كردم كه بر ایشان سایه افكند) سایه كوه (و جامه هاي ایشان را مسخركردم كه به قدر آنچه ایشان مایلند بلند شود.پس موسي ایشان را برداشت و متوجه ارض مقدسه شد كه آن فلسطين است از بلاد شام و آن شهر را مقدس گفتند :براي اینكه یعقوب) ع(درآنجا متولد شد و مسكن اسحق و یوسف بود و بعد از فوت همه را به آنجا نقل كردند 1

و به آنها گفته شد هنگام ورود به این شهر اريحا كه ازشهرهاي شام است، هنگام خروج از صحراي تیه به در شهر پس بخورید از این شهر هرچه كه خواهید و داخل شوید سجده كنان روایت مي كند كه صورت محمد و علي )ع (را ممثّل كردند كه به تعظیم آنها سجده كنید و بگوئید خدایا گناه ما كم كن و سیئات ما ببخش پس آنها كه ستم برخود كردند بجایي سجده نكردند و از طریق پشت وارد شدند وگفتند :چرا خم شوید؟ موسي و یوشع ما را به هنطان مسخره گرفته اند و به جاي حطّه گفتند یعني گندم سرخي كه ما قوت خود كنیم بسوي سمقان ما محبوبتر است .

پس به این خاطر رجز وعذابي از آسمان به سبب فسق ایشان برآنها وارد شد و كمتر از یك روز صد و بیست هزار كس به طاعون مبتلاشده و مردند. و چون بني اسرائیل پس از غرق شدن فرعون وارد مصر از بلاد شام  اريحا  شدند حق تعالي آنها را متوجه نمود و دستور داد كه بروید با عمالقه جنگ كنید و اريحا را تصرف كنید به موسي امر فرمود كه از قوم خود دوازده نقیب مهتر و سرپرست قرار دهد، در هر سبطي یك نقیب، سركرده ایشان باشد. بتحقیق كه گرفت :و در سوره مائده آیه  12 فرمود خدا پیمان بني اسرائیل را و برانگیختم از ایشان دوازده نقیب كه سركرده ایشان و مطلع براحوال ایشان و ضامن امور ایشان باشند

 خدا گفت :من با شمايم اگر نماز برپا دارید و زكات دهید و ايمان بیاوردید به رسولان من و تعظیم و یاري ایشان كنید و قرض نیكو به خدا دهید با صرف كردن مالها در راه او، البته برطرف مي كنم گناهان شما را و داخل گردانم شما را در بهشتي چند كه جاري باشد از زیرآنها آن را رها پس هركه كافر شود بعد از این از شما پس گم شده است از راه راست گمراه گشته است.

میعاد با خدا و گوساله پرستي قوم

و در سوره اعراف اشاره دارد كه :به موسي وعده داديم سي شب براي دادن تورات و پس میقات به چهل شب تمام شد و موسي  برادرش هارون را جانشين  خود گذاشته بود وقتي نزد قوم خود بازگشت آنها  گوساله پرستي اختیار كرده بودند .موسي الواح را به زمين انداخت و سر برادر خود را مي كشید هارون عرض داشت :اي پسر مادر من !این قوم مرا ضعیف كرده بودند و نزدیك بود مرا بكشند پس ریش مرا و سرمرا مگير و مرا دشمن شاد نكن و مرا از ستمكاران قرار مده .موسي براي خود و برادرش طلب مغفرت كرد،

سپس سراغ سامري رفت و از او پرسید :چه باعث شد تر اكه چنين كردي؟ گفت :من دیدم آنچه ایشان ندیدند، در وقتي كه جبرئیل آمد كه فرعون را غرق كند من او را دیدم به هر جا كه سم اسب او مي رسید خاك به حركت مي آمد پس قبضه اي خاك از زیر سم او گرفتم در شكم گوساله ريختم تا به صدا درآمد. موسي گفت :پس برو كه تو را در زندگي دنیا آنچنان رسد كه ا ز مردم دور شوي و كسي نزدیك تو نیاید و ترا مس ننماید سپس گوساله اش را به آتش كشیده و خاكستر آنرا به دریا افكند .به فرمان الهي سامري و هركه نزد او مي رفت بیمار مي شدند و كسي نمي توانست به اونزدیك شود و اگر كسي او را مس مي كرد هردو تب مي كردند .پس به صحرا رفت و همراه حیوانات صحرا شد تا به جهنم واصل گردید

خدایا خود را به من بنما تا نظركنم به تو !

درسوره اعراف آیه 143 آمده است كه موسي چون به میقات آمد و با خدا سخن گفت :در خواست نمود كه : پروردگارا خود را به من بنما تا نظركنم به سوي تو خدا گفت :كه هرگز نمي تواني مرا ببیني ولیكن نظر كن به سوي كوه اگر كوه به جاي خود قرار گرفت با تجلي من، آنگاه تو نیز مرا خواهید دید .پس چون تجلي كرد پروردگار او بركوه و از انوار عظمت خود بركوه ظاهرگردانید، كوه را با زمين هموار گردانید.موسي بیهوش افتاد و چون به هوش آمد گفت:تنزیه مي كنم ترا از آنكه به مشاهده چشم درآیي و من اول ايمان آورندگانم

 و باز در سوره اعراف آیه 155 مي خوانیم كه موسي هفتاد نفر سركرده هاي قوم خود را براي بردن به میقات خود اختیار كرد و آنها را صاعقه اي درگرفت و سوختند پس موسي محزون شد و عرض داشت :پروردگارا آیا هلاك مي كني ما را به آنچه سفیهان ما كردند؟ زیرا موسي گمان مي كرد آنها به گناه بني اسرائیل هلاك شدند.

علت بردن هفتاد نفر از قوم به میقات؟

درحیوه القلوب از علي بن ابراهیم روایت كرده اند كه :چون حضرت موسي به بني اسرائیل گفت :كه خدا با من سخن مي گوید و مناجات مي كند تصدیق او نكردند پس به ایشان گفت :جماعتي را ازمیان خود اختیار كنید تا با من بیایند و …. و از امام رضا)ع(روایت مي كند كه فرمود :كلیم خدا موسي بن عمران مي دانست كه خدا از آن منزه تراست كه به چشمها دیده شود ولیكن چون خدا با او سخن مي گفت:و همراز خود گردانید او برگشت به سوي قوم خود و ایشان را از این مقام قرب و مناجات خبرداد

 آنها گفتند :ما ايمان نمي آوريم تا سخن خدا بشنويم پس وقتي به طور سینا رسیدند ایشان در دامنه كوه ماندند و حضرت موسي به بالاي كوه رفت و از خدا خواست تا با او سخن بگوید چنانكه آن هفتاد نفر بشنوند پس خدا صدا ر ا دردرخت خلق كرد و به همه جانب آنان نمود تا همه شنیدند ولي با زگفتند :ماايمان نمي آوريم كه از خداست تا او را ببینیم چون این سخن عظیم و گستاخي را از تكبر و طغیان صادر كردند.حق تعالي صاعقه اي برایشان فرستاد وجملگي مردند سپس با در خواست موسي كه عرض كرد :جواب بني اسرائیل را وقتي نزد آنان برگردم چه بگويم، دوباره آنها زنده شدند

داستان قتل بني اسرائیل و دستور خداوند و بر كشتن گاو ماده

یاد آورید وقتي كه گفت :موسي از براي قوم خود كه خدا امرمیكند شما را كه بكشید گاوي راگفتند :آیا ما را استهزاء میكني ؟ گفت :پناه مي برم بخدا كه من از نادانان باشم  استهزا كار نادان است  گفتند:قوم موسي كه بپرس پروردگار خود را كه خصوصیت و چگونگي گاو را معين كند .موسي گفت خدا میفرماید گاوي باشد نه پير و از كار افتاده و نه جوان كار كرده بلكه میان این دو حال باشد كه معين شد آنچه مأمورید انجام دهید باز قوم به موسي گفتند:ازخدا بخواه براي ما بیان كند چه رنگ باشد آن گاو، گفت :موسي خدا میفرماید گاو زرد تند  رنگي باشد تا به فرح آورد نظركنندگان را.

گفتند:سؤال كن از خداي خود تا ظاهر كند بر ما آن چه گاوي است كه هنوز برما مشبه است چون رفع اشتباه شود البته اطاعت كرده به خواست خدا را ه هدایت پیش مي گيريم موسي گفت :خدا میفرماید آن گاو كار كشته بسیار شخم كننده زمين نباشد و آب كش زراعت نباشد بي عیب باشد و رنگي دیگر در بدن او نباشد گفتند :الان آنچه حق بود آوردي پس كشتند آنرا و و نزدیك بود از زیادي قیمت آن گاو انجام این وظیفه نكنند چون چنين گاوي را نزدجواني یافتند

 گفت :قیمت گاو من آنست كه پوست او را پر طلا كنید و به من بدهید به موسي گفتند :فرمد باید بكنید (حضرت صادق (ع) فرمود این جوان نیكوكار بوالدینش بود روزي متاعي پرفایده خرید خواست قیمت آنرا بدهد كلید زیر سرپدرش و پدر خواب بو د پدر را بیدار نكرد و جشم از معامله پوشید بعد به پدر گفت و پدر به او دعا كرد و این گاو را درعوض به او داد براي نیكي به پدر .این بهره مرافعه و گفتگو كردید در اینكه كشنده او چه كسیست و خدا بيرون آورنده است آنچه را كه پنهان كنید.

گفتیم بزنید بعضي از آن گاو كشته را به جسد این كشته تا زنده شود و بگوید او را كشته و چنين كردند خدا هم او را زنده كرد و گفت :این طور خدا زنده مي كند مرده ها را براي قیامت و مي نماید به شما آیات خود را شاید بفهمید پس سخت شد دلهاي شما بعد از این واقعه این دلها مثل سنگست یا سخت تر از سنگ چون كه پاره از سنگ هاست كه بيرون آید ازآنها رها و بعضي از سنگ ها شكافته شود و چشمه آب از آن درآید و بعضي دیگر از بلندي ها افتد از ترس خدا و خدا غافل نیست از آنچه میكنید

 آیا طمع دارید كه یهودي ها بگروند به شما و ايمان آورند و حال اینكه طائفه اي از ایشان میشنوند كلام خدا را در تورات كه كتاب آسماني و دستور مذهبي خودشان است بعد بر میگرداند آنرا از معني خود بعد از اینكه فهمیدند معني آنرا و ایشان میدانند كه خیانت مي كنند به كلام خدا و هر وقت ملاقات كنند یهودي ها آنان را كه ايمان آورده اند میگویند به آنها:ايمان آورده ايم به پیغمبر شما كه نام و نشان او در تورات هست و چون خلوت كنند بعضي از ایشان به بعضي دیگر میگویند به آنها آیا شما حكایت مي كنید براي مسلمان به آنچه خدا علم آنرا باز نموده  براي شما كه درتورات نام و نشان پیغمبر را خبر داده چرا سر خود را براي مسلمانان فاش مي كنید كه باعث شود ایشان حجت گيرند و خصومت كنند با شما نزد پروردگارتان آیا تعقل نمي كنید

 آیا نمي دانید آن یهودان كه خدا میداند هرچه را مخفي میدارند و هرچه را آشكار میكنند و بعضي از یهود بي سواد نادانند علمي ندارند به تورات مگر اینكه از برمي خوانند آنرا اینها اهل یقين نیستند اینها49 بقره - جزگمان و شك چیزي ندارند78

انگیزه قتل در بني اسرائیل

بعضي از مفسران راعقیده براینست كه یكي از ثروتمندان بني اسرائیل ثروتي فراوان داشت و وارثي جز پسر عمو وجود نداشت او هرچه انتظار كشید عموي پيرش از دنیا برود و اموال او را از طریق ارث تصاحب كند ممكن نشد سپس او را كشت و جسدش را در جاده انداخت و فریاد كشید …. بعضي دیگر گفته اند قاتل از عموي خود تقاضاي ازدواج با دخترش را نمود پاسخ رد شنید ودختر را با جواني از پاكان و نیكان بني اسرائیل همسر ساختند به قتل عمو دست زد سپس شكایت نزد حضرت موسي آورد كه عمويم كشته شد.

نام اصلي خضر

از امام صادق منقول است كه خضر پیغمبر مرسل بود خدا او را مبعوث گردانید بسوي قومي و ایشان را دعوت كرد به یگانه پرستي خدا و اقدار به پیغمبران و كتابهاي خدا و معجزه اش آن بود كه بر روي هر زمين خشك كه مي نشست سبز و خرم مي شد و بر هرچوب خشك كه مي نشست یا تكیه مي داد سبز مي شد و برگ در آن مي روئید و شكوفه مي كرد و به این سبب او را خضر گفتند : و نام آن حضرت تالیا پسر ملكان پسر ارفخشد پسر سام پسر نوح )ع(بود وحضرت موسي چون خدا با او سخن گفت: و از براي او در الواح از هر چیز موعظه و تفصیلي نوشت و معجزه ید بیضا و عصا و طوفان و ملخ و قمل شپش و ضفادع قورباغه و خون و دریا شكافتن را به او عطا فرمود و فرعون و قوم او را براي او غرق نمود، در موسي عجبي كه لازم بشر نیست حادث شده و در خاطر خود گذرانید كه :من گمان ندارم كه خدا خلقي داناتر از من آفریده باشد، پس حق تعالي به جبرئیل (ع(وحي فرستاد كه :دریاب بنده من موسي را پیش از آنكه به عجب هلاك شود و بگو به او كه نزد ملاقات دو دریا مرد عابدي هست از پي او برو و از او علم بیاموز پس جبرئیل نازل شد و رسالت الهي را به موسي رسانید حضرت موسي دانست كه این وحي به سبب آن چیزي است كه در خاطر او گذشت پس با فتاي خود یوشع بن نون رفتند .

ملاقات موسي)ع(و خضر)ع(

آیه 60 سوره كهف آمده كه یاد آور وقتي را كه موسي گفت : به جوان خود یعني یار و مصاحب خود كه من ترك رفتن نخواهم كرد تا برسم به آنجا كه محل اجتماع دو دریاست یا راه رفته باشم زماني بسیار مشهور است كه منظور از یار حضرت موسي همان یوشع بن نون)ع(وصي آن حضرت است و باز مشهور آنست كه دو دریا : دریاي فارس و روم مي باشد پس یوشع ماهي نمك سودي براي توشه خود و موسي برداشت و روانه شدند چون به آن مكان رسیدند خضر را دیدند بر پشت خوابیده است او را نشناختند پس یوشع ماهي را بيرون آورد در آب شست و به روي سنگي گذاشت، پس ماهي زنده و داخل آب شده و آن آب چشمه زندگاني بود! چون روانه شدند و پاره اي راه رفتند مانده شدند

 موسي به یوشع گفت : بیاور چاشت ما را بخوريم كه در این سفر خسته شديم دراین وقت یوشع قصه ماهي را براي آن حضرت نقل كرد كه زنده و داخل آب شد. موسي گفت :پس آن مردي كه او را مي طلبیم همان بود كه نزد سنگ است پس برگشتند از همان راه كه آمده بودند  و چون به آن موضع رسیدند خضر را درحال نماز یافتند پس نشستند تا از نماز فارغ شد و بر ایشان سلام كرد. و آورده اند كه حق تعالي به موسي وحي نمود كه هرجا آن ماهي ناپیدا شود خضر آنجاست و بنقل از مجمع البیان آورده است كه یوشع وضو ساخت و آب وضوي او به ماهي رسید و زنده شد و برجست و داخل آب شد.

همان بود كه ما طلب مي كرديم . پس موسي گفت آنچه مي گویي نشانه مطلوب ماست پس برگشتند از همان راه رفته بودند و پي پاي خود را ملاحظه مي كردند پس یافتند بنده اي از بندگان ما را كه داده بوديم به او رحمتي از نزد خود ( وحي پیغمبري ) و آموخته بوديم به او از نزد خود علمي چند موسي به او گفت: آیا از پي تو بیايم تا تعلیم نمایي به من آنچه خدا به تو تعلیم كرده است علمي را كه باعث رشد و صلاح من باشد خضر گفت : تو نمي تواني با من صبر كني و چگونه صبر نمایي بر امري كه به باطنش احاطه علمي ندارد خضر گفت : پس اگر از پي من آیي سؤال مكن مرا از چیزي تا خود شروع به ذكر آن نمايم پس هر دو روانه شدند تا سوار كشتي شدند، حضرت كشتي را سوراخ كرد موسي گفت : آیا سوراخ كردي كشتي را براي آنكه اهلش را غرق كني؟ به تحقیق كه كاري كردي بسیار عظیم . سوره كهف  60 تا 64 ) گناه بزرگ روا داشتي(خضر گفت : آیا نگفتم كه تو طاقت نداري كه با من صبركني موسي گفت مواخذه مكن مرا به آنچه فراموش كردم و بر من سخت نگير . پس رفتند تا ملاقات كردند پسري را پس خضر آن پسر را كشت موسي سؤال كرد : آیا كشتي نفسي را كه گناهي مرتكب نشده به تحقیق كه بدكاري كردي باز خضر گفت : آیا نگفتم كه توانایي صبوري با من نداري ؟ موسي گفت : اگر بار دیگر سؤال كردم دیگر با من مصاحبت نكن و عذر مرا بخواه پس روانه شدند تا رسیدند به اهل قریه اي( قریه انطاكیه یا ایله بصره یا باجروان ارمینه) و طعام خواستند از اهل آن قریه پس ابا كردند و آنها را میهمان خویش نكردند پس درآن قریه دیواري یافتند كه در شرف خراب شدن بود خضر دیوار را برپا داشت موسي گفت : اي كاش در مقابل این كار اجر و مزدي دریافت مي كردي خضر گفت: این، هنگام جدایي من و توست به زودي تو را خبر مي دهم به تأویل آنچه كه برآن صبر نداشتي.

اما كشتي، پس متعلق به افراد محتاج و مسكیني بود كه در دریا كار مي كردند پس خواستم آنرا معیوب كنم و پشت سر آن پادشاهي بود كه هر كشتي را به غضب تصرف مي كرد.  و اما آن پسر، پدر و مادر مؤمني داشت و خود كافر بود، ترسیدم كه كفر و طغیان او ایشان را فرا گيرد و اذیت به ایشان برساند یا ایشان را طاغي و كافر گرداند پس خواستیم كه به عوض آن پسر عطا كند به ایشان پروردگار ایشان كه فرزندي نیكو و پاكیزه و نزدیكتر باشد از جهت مهرباني و مروت بر)پدرو مادر( . اما دیوار پس از براي دو یتیم بود كه در آن شهر بودند و در زیر آن دیوار گنجي براي آنها بود و پدر ایشان صالح و درستكار بود پس خدا خواست كه آن دو پسر به حد بلوغ برسند و بيرون آرند گنج خود را از زیر دیوار .این رحمتي از سوي پروردگارت به ایشان و این كارها را من از نزد خود نكردم) بلكه دستور پروردگارت بود (این بود تأویل آنچه كه برآن صبر نمي توانستي بكني و از صاحب مجمع البیان بنقل از قرآن اهل بیت چنين نقل كرده است آن پسر پس پدر و مادرش مؤمن بودند و او مطبوع به كفر پس خضرگفت :من چون نظر كردم دیدم برپیشاني بود یعني در علم الهي چنين نوشته بود پس ترسیدم طغیان او پدر و مادرش را فرا گيرد . پس خداوند به عوض آن پسر، دختري به ایشان داد كه از او پیغمبري بهم رسید آیات كهف تا 81

و از حضرت امام محمد باقر)ع(نقل مي كند كه فرمود: آن گنج طلا و نقره نبود بلكه لوحي بود كه در آن این چهار كلمه بود منم خداوندي كه بجز من خداوندي نیست، محمد رسول من است عجب دارم براي كسیكه یقين به مرگ داشته باشد چرا دلش شاد مي باشد، عجب دارم براي كسي كه نشاه دنیا را مي بیند چرا انكار نشاه آخرت ميكند  بر كسي كه یقين به حساب قیامت داشته باشد چرا دندانش بر خنده گشوده بود، عجب دارم بر كسي كه یقين به قدر داشته  باشد را كه دلگير اشد از دیر رسیدن رودي او یا چرا گمان مي كند خداوند روزي او را دیر خواهد فرستاد، عجب دارم.

کارگری خضر علیه السلام برای محافظت از گنج یتیمان

داستان موسی و خضر علیهما السلام پر از معنا و درس آموز است. موسی ع که خودش تقاضای شاگردی خضر ع را کرده بود- وقتی کارهای عجیب غیرشرعی او را می بیند و علت را نمی داند زبان به اعتراض می گشاید. سوره کهف، شامل داستانی عجیب است که به داستان موسی و خضر ع معروف است. موسی ع به دنبال یافتن خضر ع سفر کرد و وقتی او را یافت و تقاضای شاگردی او را کرد، خضر ع به او فرمود که تو نخواهی توانست در همراهی با من صبور باشی چون خبر از باطن کارهای من نداری.
موسی ع اصرار کرد و سرانجام خضر ع پذیرفت. مدتی نگذشت که موسی ع کارهای بسیار عجیب خضر را که به ظاهر خلاف دستورات شرعی بود مشاهده کرد و هر بار که این اعمال را می دید صبر خود را از دست می داد و سرانجام پیش بینی خضر ع بر موسی ع اثبات شد که «تو نخواهی توانست در همراهی با من صبور باشی چون از باطن کارهای من خبر نداری.» خضر ع قبل از وداع با موسی عباطن کارهای را که کرده بود برای موسی علیه السلام بیان نمود تا او را از تحیر خارج کرده باشد.
یکی از سه کار خضر ع که تعجب و اعتراض موسی ع در یک شهر اتفاق افتاد. آن دو در حال گرسنگی وارد شهری شدند و از مردم غذا خواستند اما هیچ کس از آن شهر به آنها غذایی نداد. در همانجا موسی ع دید که خضر دیواری را که رو به خرابی بود تعمیر کرد؛ در نتیجه با بیانی آمیخته از تعجب و اعتراض به خضر ع گفت که خوب بود حق الزحمه ای برای این کار از آنها می گرفتی و برای این مردم (که حتی یک غذای ساده هم به ما ندادند) کارگری مجانی نمی کردی!
مایه تعجب است که کسی که دنیا و دگرگونی هایش را درباره اهل دنیا می بیند به آن اعتماد می کند
این سومین باری بود که موسی ع صبر خود را از دست داده بود و طبق قراری که با هم گذاشته بودند، باید موسی از خضر ع جدا می شد. خضر به ترتیب حکمت همه کارهای عجیبی را که در حضور موسی ع کرده بود را بیان کرد و درباره تعمیر کردن دیوار فرمود: وَ أَمَّا الْجِدارُ فَكانَ لِغُلامَیْنِ یَتیمَیْنِ فِی الْمَدینَةِ وَ كانَ تَحْتَهُ كَنْزٌ لَهُما وَ كانَ أَبُوهُما صالِحاً فَأَرادَ رَبُّكَ أَنْ یَبْلُغا أَشُدَّهُما وَ یَسْتَخْرِجا كَنزَهُما رَحْمَةً مِنْ رَبِّك‏(کهف، 82) آن دیوار برای دو یتیم در آن شهر بود که در زیر آن گنجی داشتند و پدرشان مردی صالح بود. پروردگارت خواست که وقتی آن دو به رشد برسند  گنجشان را بردارند به سبب رحمت پروردگار تو. بنابراین خضر ع واسطه شد تا رحمت خدا آن گنج را در امان نگه دارد تا آن دو یتیم بتوانند سالها بعد، در موقع مناسب آن را برداند. اما این گنج نه طلا بود و نه نقره، بلکه چهار حکمت در آن نوشته بود. این چهار حکمت را از آن حضرت شنید و به ایشان گفت: فدای شما شوم! می خواهم آن را بنویسم. امام رضا ع دست خود را به سمت دوات بردند تا به من بدهند تا من بنویسم که دست آن حضرت را گرفتم و بوسیدم و دوات را برداشتم و این حکمت ها را نوشتم:
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ
مایه تعجب است که کسی که به مرگ یقین دارد خوشحالی[بی مبنا] کند.
مایه تعجب است که کسی که دنیا و دگرگونی هایش را درباره اهل دنیا می بیند به آن اعتماد می کند.
شایسته است کسی که خدا را می شناسد این اتهام را نزند که "قضاء الهی بد است"
(شایسته است کسی که خدا را می شناسد) روزى دادن خدا را "كند" حساب نکند.
عَجِبْتُ لِمَنْ أَیْقَنَ بِالْمَوْتِ كَیْفَ یَفْرَحُ وَ عَجِبْتُ لِمَنْ أَیْقَنَ بِالْقَدَرِ كَیْفَ یَحْزَنُ وَ عَجِبْتُ لِمَنْ رَأَى الدُّنْیَا وَ تَقَلُّبَهَا بِأَهْلِهَا كَیْفَ یَرْكَنُ إِلَیْهَا وَ یَنْبَغِی لِمَنْ عَقَلَ عَنِ اللَّهِ أَنْ لَا یَتَّهِمَ اللَّهَ فِی قَضَائِهِ وَ لَا یَسْتَبْطِئَهُ فِی رِزْقِهِ فَقُلْتُ جُعِلْتُ فِدَاكَ أُرِیدُ أَنْ أَكْتُبَهُ قَالَ فَضَرَبَ وَ اللَّهِ یَدَهُ إِلَى الدَّوَاةِ لِیَضَعَهَا بَیْنَ یَدَیَّ فَتَنَاوَلْتُ یَدَهُ فَقَبَّلْتُهَا وَ أَخَذْتُ الدَّوَاةَ فَكَتَبْتُهُ (کافی، ج2، ص59

یك روایت درباره پندهاي خداوند تعالي به موسي از اميرالمؤمنين علي ع منقول است كه خداوند عالمیان به موسي بن عمران وحي كرد كه اي موسي حفظ كن وصیت مرا از براي توبه چهار چیز .اول آنكه تا نداني كه گناهانت آمرزیده شده است به عیب هاي دیگران مشغول مشو دوم آنكه تا نداني كه گنجهاي من تمام نشده است به سبب روزي خود غمگين مباش سوم آنكه تا نداني كه پادشاهي من زایل نمي شود امید از غيرمن مدار چهارم آنكه تانداني كه شیطان مرده است از مكر او ايمن مباش .

وفات هارون و موسي

چون چهل سال موسي و بني اسرائیل در تیه و بیابان ماندند روزي موسي به هارون گفت : برخیز از تیه برويم هر دو از تیه بيرون رفته، بوستاني دیدند درآن حوض آبي بود و كنار آن تختي نهاد پس هارون برآن تخت نشست و گفت :یا موسي چه خوش جایي است و همانجا عزرائیل آمده جان آن حضرت را بر تخت قبض نمود. و در وفات حضرت موسي آورده است :روزي بامداد، موسي بيرون آمد دید كه عزرائیل برابرش ایستاده گفت:اي عزرائیل به قبض روح آمده اي گفت :بلي گفت:از كدام راه جان من را خواهي برد؟ گفت :از راه دهن .گفت:بي واسطه با حق تعالي مناجات كردم!گفت:از راه گوش .گفت به آن نداي حق شنیده ام !گفت:از راه چشم گفت :به آن نور تجلي دیده ام !گفت:از راه دست گفت :به آن الواح گرفته ام !گفت:از راه پاي .گفت:به آن به طور رفته ام !عزرائیل گفت :بارخدا!یاهرچه گويم كلیم تو برمن حجت مي گيرد .ندا آمد اي موسي دوست نداري كه به نزدیك ما آیي؟ پس قدمي چند برفت با عزرائیل چند نفري دید كه گودي مي كنند گفت :قبركیست ؟ گفتند :یكي از خالصان درگاه حق تعالي . سپس سیب آوردند و پیش موسي نگه داشتند موسي آن را بوئید وجان به حق تسلیم نمود

حضرت سلیمان

سلیمان ميراث ملك و پادشاهي پدر را برد و از ملكاتي عظیم بهره مند بود ازجمله اینكه زبان مرغان را مي فهمید و بر بادها مسخر بود او را تختي بود كه هیچكس را نبود از سلاطين، لشگریانش عبارت بودند از جن و انسان و پرندگان كه همه براي او درخدمت بودند در عين حال ملك و ثروت او را از یاد خدا غافل نكرد، گویند روزي بر دهقاني گذشت كه زمين را شخم مي زد چون او را دید گفت :سبح ان الله آل داود را عجب پادشاهي داده اند عظیم !باد آواز او را به گوش حضرت سلیمان)ع(رسانید باد را امر كرد تا بساط او را برزمين نهاد وآن دهقان را

طلبید و گفت :آنچه مي گفتي شنیدم، پس پیاده شدم و نزدیك تو آمدم تا آرزوي چیزي نكني كه بدان قادر نشوي اي دهقان !بدان كه ثواب یك تسبیح كه بندة مؤمن بگوید از روي صدق و خلوص عقیده، بهتراست از پادشاهي كه به آل داود داده اند زیرا كه ثواب یك تسبیح باقي است و ملك آل داود فاني !دهقان گفت:اي خداي تعالي ! كشف غموم تو كند، چنان كه غم از دل من برداشتي. سلیمان با لشگر خود از وادي السریر گذشت و آن موضعي است در طائف و از آنجا به وادي النّمل رسید وقت نماز شده بود به باد امركرد كه بساط را برروي زمين اندازد تا عبادت حق تعالي نماید وقتي به وادي مورچگان در آمدند مورچه اي كه مهتر همه مورچگان بود، گفت :اي مورچگان درآئید به مسكن هاي خود كه شما را لگد مال نكنند  سلیمان و لشگریانش نادانسته !باد آواز او را به سلیمان رسانید پس تبسم كرد، درحال خنده به حالت قهقه نرسیده بود از گفتار آن مورچه و لشگرخود را از فرود آمدن باز داشت و آن مورچه را طلبید و فرمود:اي مورچه!ندانسته اي كه لشگرمن ستم نمي كنند؟ گفت :من مهتر این قومم و چاره اي جز نصیحت ندارم و مقصودم این بود كه با نگاه در دبدبه و كوكبه تو از ذكر خدا غافل نشوند. سلیمان پس ازآن به دعا ومناجات پرداخت و از خداوند به سبب نعمتي كه به او داده بود طلب شكر گزاري نمود واز او خواست تا او را وارد انسانهای خوب گرداند .

درهمين سفر به وادي رسیدند كه هواي خوش داشت و درختان و سبزه زار بسیار، درآنجا فرود آمدند و چون وقت نماز بود خواست كه وضو سازد آب نبود .هدهد در یافتن آب  مهارت داشت هر چه دنبال او گشتند او را نیافتند و طبق قولي در نواحي بیت المقدس بود كه هدهد غائب شد، گفت :پس اگر او را پیدا كنم عذاب كنم او را یا بكشم یا اینكه براي این كارش دلیل آورد دیري نگذشت كه هدهد بازگشت .هدهد چون پرو بال زد و به هوا رفت ناگاه باغي به نظر او آمد و به هدهد دیگر رسید و او از وي پرسید كه ازكجا مي آیي گفت:از نزد سلیما ن، پادشاه انس و جن .و او از وي پرسید تو از كدام سرزمين مي آیي؟ و اوگفت :از ولایتي كه پادشاهش زني است به نام بلقیس و او را برد تا نشان دهد،

 هدهد كه از عقوبت سلیمان مي ترسید، آن دیگر او را گفت :كه نترس !اگراین خبر نزد او رساني خوشحال شود .باري عفریت مرغان كه كركس نام داشت و پادشاه آنان یعني عقاب رابه دنبال هدهد فرستاد وتا دیدند ازجانب سباء مي آید آهنگ او كردند و خواستند با چنگال پاره كنند ولي رخصت خواست و خواست حجت آرد .عقاب نزد سلیمان رفت و عرض داشت :یا نبي الله هدهد را آوردم سلیمان او را درحالیكه پر او مي كشید نزد خود آورد وگفت :امروز ترا عذابي كنم كه همه عبرت گيرند پس هدهد گفت:یا نبي الله یادكن آن روز را كه ترا پیش حق تعالي بدارند !آنوقت از سرزمين سباء گفت :بدرستي یافتم زني را كه پادشاهي ایشان مي كرد و او را تخت و ملكتي عظیم بود و از هرچیزي كه پادشاهان را كار آید داشت وآنها به جاي خداي جهان خورشید را مي پرستیدند .سلیمان گفت :باید تأمل كنم كه آیا راست مي گویي یا دروغ !سپس نامه اي نوشت به این نحو :

بسم الله الرحمن الرحیم از سلیمان بن داود بنده خدا به بلقیس ملكه سبا :سلام بر كسي كه  در طریق هدایت قرار گيرد برمن سركشي مكنید وخودتان را تسلیم كنید و دستور داد كه :این نوشته را به سوي آنها بیفكن ، بعد به گوشه اي برو و منتظر پاسخ باش .وقتي بلقیس نامه را دریافت، به درباریان خویش گفت :نامه اي با ارزش به من افكنده شده است وآن از سوي سلیمان است و اینگونه نوشته است :بسم الله الرحمن الرحیم. برمن برتري مجوئید و درحال تسلیم به سوي من آیید آنگاه با اشراف خود مشورت كرد و گفت :من هرگز بدون نظر شما برامري فرمان قاطع صادر نكردم در پاسخ گفتند:ماداراي ساز و برگ جنگي بسیار وداراي قدرت نظامي مي باشیم حال هرگونه كه خود تصمیم بگيري ما اطاعت مي كنیم .بلقیس گفت :همانا پادشاهان را عادت اینچنين است كه هرگاه وارد قریه اي شوند عزیزان آن سامان را ذلیل مي كنند درجنگ بي رحم اند پس من هدیه اي براي آنها مي فرستم ببینم چگونه پاسخ مي آورند

 سپس كنیزان و زر و در و یاقوت و مشك و زعفران و …. را به همراه نامه اي براي سلیمان فرستاد و نوشته اند منذربن عمر را با یكي از اشراف قوم خود براي رفتن مقرر فرمود و گفت :اي منذر برو و نیكو احتیاط كن اگر به چشم غضب و سیاست به تو نگریست كه او پادشاه است و ما براو غالب شويم و اگر به تازه رویي خوشخویي با تو سخن گوید بدان كه او پیغمبر خداست سخن او نیكو بشنو وجواب نامه را بیاور. منذر با غلامان خویش نزد سلیمان آمدند آن حضرت با روي خوش تبسم كرد و منذر را حال پرسش نمود منذر نامه را بيرون آورد و بوسید و برگوشة تخت نهاد سپس هدیه ها را در كرد سلیمان گفت :آیا مرا با هدیه كمك مي كنید حال آنكه آنچه نزد خداي عز و جل مرا عطا شده است بسي بهتراست بروید و بگویید كه شما با هدیه خود دل خوش دارید پس با لشگریاني به نزد شان مي آئیم كه قبل از آن مانند آن ندیده باشند و آنان  را  اسير و دربند خویش نمائیم . بلقیس رسولي فرستاد و اطاعت و تسلیم خود را عرضه داشت.سپس سلیمان لشگریان خود را گفت :كدامیك قبل از آمدن بلقیس تخت او را نزد من حاضر مي دارید؟

عفریتي از جنیان گفت :من قبل از اینكه از جایت برخیزي آن را حاضر مي كنم .منقول است كه او كه « اهیا شر اهیا » به زبان عبري این ذكر را گفت به عربي همان حي و قیوم مي باشد و به قولي گفت :یا ذوالجلال و الاكرام و یا اینگونه ذكر گفت :یا الهنا واله كل شي الها واحداً لا اله الا انت و یا اینكه گفت  « یا الله یا رحمن» و آن فرد كه این علم را  داشت خضر یا به قول مشهور آصف بن برخیا بود . پس با دعاي آصف بن برخیا تخت ملكه سبا نزد سلیمان حاضر شد روایت است آنرا با طي الارض آوردند پس به درباریان گفت :آنرا تغیير دهید به پشت ید تا ببینم آیا بلقیس آنرا مي شناسد یا نه؟ وقتي بلقیس آمد از او پرسیدند :آیا این تخت توست ؟ نگاهي انداخت و گفت : گویا آن تخت باشد و از اینجا سلیمان عقل بلقیس را به كمال امتحان نمود چرا كه با احتمال سخن گفت :نه به جزم سلیمان را گفته بودند كه او عقل را كامل نیست و پاي چون حمار دارد پس یكي از دو شبهه برطرف گردید. اكنون باید پاهاي او را امتحان میكرد و قصر چون آبگینه اي ساختند بلقیس گمان كرد. دریاچه اي است و خواست جامه هاي خود را بالا زند

 سلیمان گفت :فروگذار دامن خود را اینجا عرصه اي است از آبگینه چون خواهد زني اختیار نماید رواست كه ما اینچنين بیازماید پس دید پاهاي او را كه مو دارد به او طبع او ناخوش آمد و درعلاج ازاله آن دستور داد تا آهك و زرنیج را ممزوج دارند و نوره را برپاهاي خویش مالید و اینگونه نوره را ساختند و آورده اند كه بعداز این دو آزمون سلیمان بلقیس را به همسري اختیار نمود و از او فرزندي متولد شد كه ملك و پادشاهي را به او تفویض نمود.

امتحان سلیمان

درآیه 31 سوره نمل آمده است كه یاد كن كه قصه سلیمان را كه اسب ها را در آخر روز بر او عرضه داشتند و دوستي مال دنیا و دست كشیدن بر یال و گردن هاي اسب تندرو و رزمنده باعث شد كه از وقت نماز عصر غافل شود و خورشید پائين رود آن وقت بود كه به درگاه خدا  انابه نمود و خداوند خورشید را بر او برگرداند و نماز عصر خود را بجا آورد. و سلیمان را زنان بسیار بود آن زمان تعدد زوجات  روا بود و یك شب تصمیم گرفت كه نزد آنان رود تا صاحب پسرهاي زیادي شود و در جهاد آنها را بكارگيرد از قضا هیچكدام از زنان باردار نشدند الا یكي از آنان كه فرزند ناقصي دنیا آورد كه نیمه اي داشت  و یك چشم و آن را برروي كرسي خود دید سپس بخاطر اینكه خواست خدا را نادیده گرفته بود، از دیدن این مسئله به خضوع افتاد و اینچنين دعا كرد پروردگارا مرا بیامرز و دارایي به من ده كه پس از من به كس دیگر نداده باشي !پس خداوند تعالي دعاي او را اجابت فرمود وباد را مسخر او گردانید و با نرمي هر جا كه خواست بدون اینكه خود متحرك باشد مي رفت و شیاطين را هم مسخر او گردانید كه بنا كننده عمارتها و قلعه ها و كاسه ها و حوضهاي بزرگ بودند و متمردین از شیاطين را به بند مي كشید تا به مردم ستمي روا ندارد. ازجمله بناهایي كه جنیان براي سلیمان بنا كردند  بیت المقدس بود

وفات سلیمان

سلیمان را یافتند د رحالیكه به عصاي خود تكیه داده بود وسالها روح از بدن جدا داشته بود پس جنیان یافتند كه چقدر از عالم غیب دست كوتاه اند. دلیل اینكه چرا سلیمان دركوشك خود درحالي كه به عصا تكیه داده بود قبض روح شده و دراثرخوردن موریانه ها تكه هاي چوب را، او به زمين افتاد برهمه مرگ او معلوم شد ؟ گویند چون جنیان را به كار عمارت بناي بیت المقدس واداشته بود تا یكسال در حالیكه مرده بود به همان حال ماند و به كسان خود وصیت كرده بود كه مرگ مرا فاش نكنید تا جنیان از عمل خود باز نمانند و كارمسجد به اتمام رسد پس چون سلیمان درگذشت او را شستند و بر او نماز كردند و بر عصا تكیه اش دادند و دیوان از دور وي را زند ه پنداشتند و وظیفه خود به اتمام داشتند تا موریانه، بعد از یكسال تا پائين عصا راخورد و بر زمين افتاد سپس دیوان فرار نمودند د ر شكاف كوهها و وادي گريختند .عمر سلیمان را هم پنجاه وسه سال نوشته اندكه چهل سال پادشاهي كرد

شهادت يحیي(ع)

يحیي قرباني روابط نامشروع یكي از طاغوتیان زمان خود با یكي از محرم خویش شد به این ترتیب كه» هرودیس « پادشاه هوسباز فلسطين عاشق  هيرودیا  دختر برادر خود و زیبایي او شد دل او را در گرو عشقي آتشين قرار داد ، لذا تصمیم به ازدواج با او گرفت .این خبر به پیامبر بزرگ خدا رسید يحیي صريحاً اعلام كرد این ازدواج نا مشروع و مخالف دستورات تورات مي باشد و من به مبارزه با چنين كاري قیام خواهم كرد. سر و صداي این مسئله در تمام شهر پیچید و به گوش آن دختر رسید ، او كه يحیي را بزرگترین مانع راه خویش مي دید تصمیم گرفت در یك فرصت مناسب از وي انتقام بگيرد و این مانع را از سر راه هوسهاي خویش بردارد . ارتباط خود را با عمویش بیشتر كرد و زیبایي خود را دامي براي او قرار داد و آنچنان در وي نفوذ كرد كه روزي به او گفت :

هر آرزویي داري از من بخواه « هيرودیس » كه منظورت مسلماً انجام خواهد شد. هيرودیا گفت : من هیچ چیز جز سر يحیي را نمي خواهم ! زیرا نام او من و تو را بر زبانها انداخته و همه مردم به عیبجویي ما نشسته اند، اگر مي خواهي دل من آرام شود و خاطرم شاد گردد باید این عمل را انجام دهي !هيرودیس كه دیوانه وار به آن زن عشق مي ورزید بي توجه به عاقبت این كار تسلیم شد و چیزي نگذشت كه سر يحیي را نزد آن زن بدكار حاضر ساختند اما عواقب دردناك این عمل سرانجام دامان او را گرفت. در احادیث اسلامي مي خوانیم كه سالار شهیدان امام حسين )ع (مي فرمود از پستي هاي دنیا اینكه سر يحییي بن زكریا را بعنوان هدیه براي زن بدكاره اي از زنان بني اسرائیل بردند یعني شرایط من و يحیي از این نظر نیز مشابه است چرا كه یكي از هدفهاي قیام من مبارزه با اعمال ننگين طاغوت زمانم یزید است.

داستان بئر معطله و قصر مشید

در سوره حج آیه 45 آمده است :اي بسا قریه اي را كه ظالم بودند، هلاك كرديم و آنها را زیر رو گردانیديم و بئر معطّله و قصر مشید را همینطور گویند بعد از یوشع بننون، كالوت بن ابوقیا، به پیغمبري آمده و بني اسرائیل را به عبادت خدا فرا مي خواند، بعد از مدتي كالوت درگذشت و مردم به فساد و معصیت گردائیدند و به بلاي طاعون گرفتار آمدند، هزار كس از بني اسرائیل جدا شدند و به شهر رسیدند و خواستند آنجا مسكن كنند تا طاعون رفع شود، عزرائیل همان شب جان همه آن ها را گرفت و با جمیع چهارپایان مردند. پس هزار كس دیگر از بني اسرائیل جدا شدند و به يمن رسیدند و آنجا شهر بنا كردند و زمين ها را هموار كردند و تا به صنعا رسیدند كه درازا وناي وسیعي داشت، از یك جانب كوه، و از طرف دیگر، دریا بود و لیكن در آنجا آب نبود .پس چاهي كندند و به آب رسیدند، پس بناها ساختند و كشتزارها آباد كردند، ایشان به شكرانه، هر صبح143 و شام دو ركعت نماز مي گذاردند، تا این كه شیطان آنها را به معصیت و شرب خمر و لهو و لعب و پرستش بتها واداشت، از آن پس همه به بتي كه بر مثال جانوري بود سجده مي كردند و ساختن و پرستش بت ها مرسوم شد

بعد از آن خداوند پیامبري به نام حنظله را بر آن ها مبعوث داشت تا بني اسرائیل را از پرستش بت ها به حق پرستي و یكتاپرستي هدایت كند و لیكن سودي نداشت، او آن ها را به عذاب الهي ترساند، اما قبول نكردند .مردي از آنان به نام طیفور بنطغیانوس كه صاحب غلامان و گنج هاي بسیار بود، قوم را گفت :حنظله را بیاورید تا بكشیم پس حنظله قوم خود را ندا داد كه اي قوم فردا به مرگ مفاجات خواهید مرد، ایشان كه مرگ را فراموش كرده بودند چون صباح در رسید، بعضي لقمه در دهان و بعضي سخن ناتمام جان دادند، پس خلق بسیاري مردند سپس به قصر طیفور پناه بردند كه گنبدي از آهن و فولاد و زر داشت، خداوند جان او را با دو ازده، هزار غلام قبض كرد و آب از چاه ایستاد و خشك شد، روزي حنظله قوم خود را از آن معجزه یادآور شد گفتند :از بد شومي تو بود، پس او را كشتند، ماري از دریا آمده آن قوم را با د م خود جمع كرد و دودي از آ ن چاه درآمد، همة كساني كه در كوه بودند هلاك شدند و این چاه در144 پایان كوهي است مشهور به حضرموت و قصر مشید در قله آن كوه است

داستان اصحاب كهف و رقیم

منظور از كهف غاري است درحوالي شهر افسوس كه در زمان پادشاهي دقیانوس، گروهي ازموحدان و راهبان، از ترس مأموران پادشاه به این غار پناه بردند دقیانوس بت پرست وستمگر بود هر كه به دین عیسي بود وغير از بت مي پرستید را به ستم وبندخو یش مي كشید .جمعي از یاران خدا كه تعداد آنها از عده انگشتهاي دست بیشتر نبود به سمت دهانه كوه به راه افتادند و درراه چوپاني رادیدند .او نیز كه از مهاجرت ایشان با اطلاع گردید با آنان همراه شد، اوسگي داشت كه دنبال آنها تا دهانه غار رسید و درآنجا از آنها محافظت مي نمود .چون این سگ دو دستهاي خود را دردهانه غار آنچنان بازگذاشته بود كه در معبرآن سدي ايجاد نمود وهیچكس را جرات ورود به آنجا نبود و آفتاب هنگام طلوع وغروب به آنها نمي تابید و نسیم شمال بر آنها مي وزید دقیانوس دستور داد نام هاي این افراد را با نسب آنان برلوحي مي نوشتند و بردهانه آن سد گذاشتند تا برتخت»شدشدوس«چند قرن گذشت پادشاهي دیگر بنام نشست ومردم بعضي كافر وبعضي مؤمن بودند و مؤمنان آنان را ا زقیامت مي ترساندند اما آنها تشكیك مي كردند و مي گفتند :ما حیاتي دیگر نمي دانیم.پادشاه با خدا مناجات وطلب آیت كرد .

مردي بنام الیاس كه انسان خدایي بود بردلش خطور كرد كه سنگ و سد دهانه غار را بشكافد وآن را غار گوسفند كند، پس در غار را شكافت و جماعتي رادرآنجا خفته دید.چون در غار باز شد حق تعالي ایشان را ازخواب بیدار كرد ایشان برخاستند و یكدیگر را سلام دادند وباهم گفتگو مي كردند آیا یك روزمانديم یا بعضي از روز) ساعتي از روز(؟ سپس سكه اي به یكي ازاصحاب بنام تملیخا دادند كه از كوه به زیرآید و در شهر خواركي فراهم كند و سفارش كردند كه غذاي پاكیزه از دست موحدان تهیه كند. تملیخا نشانه هاي راه و مردمان وسخنان آنان را به گونه اي غير ا زقبل مي دید وبا تعجب دید كه گویا همه بر دین عیسي اند و ازنام وي به خيروصلوات یاد مي كنند خواست ازخباز نان بخرد، خباز با دیدن سكه دقیانوس به شگفت افتاد و گفت :این درهمي كه به شكل پاي شتر و مهر دقیانوس است مربوط به سیصد وچند سال قبل ا ست .پس این مرد گنج یافته است . او را گرفته، به حاكم تحویل داد .

او گمان كرد او را نزد دقیانوس مي برند، نجوا به دل مي گفت كه : اي فریاد رس بیچارگان واي خداي زمين وآسمان به فریاد من رس و مرا از ستم دقیانوس خلاصي بخش !چون او را نزد حاكم بردند دید دقیانوس نیست، ازاوپرسیدند:اي جوان ! راست گوي این را از كجا یافته اي ؟ تملیخا گفت :من خبراز گنج ندارم و این درهم ازخانه پدر خود بيرون آورده ام، جوان دید اوضاع گونه اي دیگر است، داستان خود بازگفت ، پس حاكم برخاست با مردمان شهر به سمت غار راه افتادند.چون به در غار رسیدند، تملیخا گفت :شما مكث كنید تا من بروم و به ایشان خبر رسانم تا از این جماعت عظیم نترسند، چون مردمان شهر از این حال آن جوانان مطلع شدند و آنان را جوانان و لباس هایشان را كهنه یافتند، یقين حاصل كردند كه حق تعالي برزنده گردانیدن مردگان در قیامت قادر است، پس جوانان به عبادت و تسبیح خدا مشغول شدند، ملك آنها را سلام كرد و آنان بعداز ملاقات دوباره به حال اول بازگشتند وپهلو به زمين نهادند وخفتند.گروهي خواستند آنجا را بناي یادبود بسازند اما آنان كه به آخرت ايمان داشتند گفتند:باید اینجا را معبد و مسجد اهل ايمان كنیم